سلام به همه ی دوستان عزیز
ضمن تبریک به خاطراعیاد،یه داستان خوب وجالب روازدوسته عزیزم میلادبراتون میزارم.امیدوارم دوستان هنردوست،هنرمندباذکرمنبع ازمطالب نهایت استفاده روببرند.باسپاس فراوان میثم(سینا)
((دیشب بمباران شد فقط من شنیدم))
پاشنه پام رو روی سینه دیوار سفت کرد ، تو فاصله دو تا بلوکی که گوشه یکیشون مثل دندون شیری ریخته بود پایین،دستم رو کردم تو جیب شلوارم و پاکت چروکیده سیگار رو کشیدم بیرون دو تا تقه به تهش یه نخ ازش میاورد بیرون. باد نمیذاشت کبریتم بگیره درست نمیتونستم دستم رو دورش اتاق نگه دارم . کفری که شدم سیگار رو انداختم زمین که پیرمرد پقی زد زیر خنده، شده بود که همین طوری بخنده برای همین زیاد فکری نشدم که به من میخنده یا نه. بساطش رو پهن کرده بود کنار دست پله ها و زل زده بود به روبه روش آفتاب که میزد تو صورتش تازه یادش میومد عینکش رو بزنه و کور باشه. صدای شلپه لاستیک تو گودی سر کوچه که اومد سر پیرمرد هم چرخید طرفش .
ادامه مطلب...
|