RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان ازمیلادکیا - دلکده سینا


داستان ازمیلادکیا

سلام به همه ی دوستان عزیز

ضمن تبریک به خاطراعیاد،یه داستان خوب وجالب روازدوسته عزیزم میلادبراتون میزارم.امیدوارم دوستان هنردوست،هنرمندباذکرمنبع ازمطالب نهایت استفاده روببرند.باسپاس فراوان میثم(سینا)

((دیشب بمباران شد فقط من شنیدم))


پاشنه پام رو روی سینه دیوار سفت کرد ، تو فاصله دو تا بلوکی که گوشه یکیشون مثل دندون شیری ریخته بود پایین،دستم رو کردم تو جیب شلوارم و پاکت چروکیده سیگار رو کشیدم بیرون دو تا تقه به تهش یه نخ ازش میاورد بیرون. باد نمیذاشت کبریتم بگیره درست نمیتونستم دستم رو دورش اتاق نگه دارم . کفری که شدم سیگار رو انداختم زمین که پیرمرد پقی زد زیر خنده، شده بود که همین طوری بخنده برای همین زیاد فکری نشدم که به من میخنده یا نه. بساطش رو پهن کرده بود کنار دست پله ها و زل زده بود به روبه روش آفتاب که میزد تو صورتش تازه یادش میومد عینکش رو بزنه و کور باشه. صدای شلپه لاستیک تو گودی سر کوچه که اومد سر پیرمرد هم چرخید طرفش .

 توی نور بالاش میشد سفیدی چشماش رو دید ماشین که رد شد اونم دوباره زل زد به روبه روش.
بی خوابی اول صبح داشت میزد به سرم. سیگار رو از روی زمین برداشتم نم کشیده بود. لهش کردم و انداختمش طرف پیرمرد یه نخ دیگه از تو پاکت کشیدم بیرون، باد که نیومد روشنش کردم . هوا نم داشت می نشست زیر پیرهنم و می چسبوندش به تنم . پنجره آبیه هنوزم بسته بود .
-نم نکشیدی ؟
رو شو کرد طرفمو پقی زد زیر خنده، یه پک زدم به سیگار و تلخیشو ته گلوم نگه داشتم حسابی که سوزوند تفش کردم توی هوا . پیرمرد شروع کرده بود آروم زیر لب بخونه این موقع رو مینشست به هوای اهالی مسجد دشت اول صبحشو میگرفت ،راهش رو کج میکرد و عصا زنون میرفت، صدای اذان که بلند شد مثل گربه کمین زدم اول چراغش روشن شد بعد یه سایه از گوشه پنجره گذشت حتم داشتم خودشه اونقدر زل زدم به اون سیاهی که افتاده بود گوشه قاب که چشمام راه گرفته بود یه بار که پلک زدم دیدم نیست. پیر مرد کاسشو گذاشت جلوش و نفسش رو داد بیرون . الله اکبر آخر اذان که بلند شد نیش رو از توی جیب کتش کشید بیرون و گذاشت گوشه لبش . براق صدای پا شده بود. الکی نمیزد. اگه صدای پا میشنید شروع میکرد به زدن . جوری میزد که خیال کنی توی حال خودشه و اصلا براش این دنیا و احوالاتش مهم نیست، ولی من میدونستم که هست یه رعشه تو تنش بود اونم بد خواب شده بود.
بدنم هنوز کرختی بمباران و آوار دیشبو داشت. خونه دیشب خراب شده بود و من مرده بودم ولی فقط خودم اینو فهمیده بودم.
چراغش که خاموش شد دو زانو نشستم گوشه کوچه و بند کردم به علف هایی که از تو بلوک ها زده بود بیرون. کوچه پر شده بود از نماز گذارا راهشونو از مسجد کشیده بودن به سمت خونه هاشون پیر مرد رو که دیدن دست کردن تو جیبشونو چند تا سکه انداختن ته کاسش.
-کاسبی چطوره حاج بابا؟
سکه ها رو کف دستش گرفته بود و انشگشتش روش میلغزید.
- شکر شکر خدا خیرتون بده .سلامتی رزمنده هاتون صلوات!
صدای جیرینگ جیرینگ جیبهاشون افتاده بود توی صدای ثلوات وقتی میرفتن.
بالش چروکیده بود پشت سرم و موهای پشت گردنم از خیسی بالش خیس بود یا بالش از خیسی اون؟ سقف هم بفهمی نفهمی یکم از اثرات بمباران دیشب توش مونده بود چند تا ترک ریز آماده ریختن. پریدم تو حیاط وسرم رو تا گردن کردم توی حوض . خنکیش که کشید به گوشهام دستهام هم شل شدن و چشمام باز موندن به ترک های کف حوض .
ظهر زده بود پس سرم .صدای پام رو که شنید خندید . کاسشو علم کرده بود نیش هم دستش کفش هاشو کف به کف چسبونده بود و گذاشته بود کنار دست پله ها .
- شنیدم حجله رضا رو زدن نمیری ببینیش؟
-رضا رو صبح دیدم روم نشده برم جلو ولی سایشو از پشت پنجره دیدم همون گوشه.
و با دست به گوشه پنجره اشاره کردم خوب که میدیدی سایه رضا یه جایی همون گوشه بود.
خندید سرش رو تکیه داد به بلوک ها و نیش رو گذاشت گوشه لبش . غمگین میزد میگفت جریان داره این غمگینی صدای نی . خودم پاپیش نشدم که بگه اونم ذوقش کور شد از تعریف.
زنا ریخته بودن توی خیابونو سبداشونو گذاشته بودن روی سرشون . قراره یه چیزی از آسمون بریزه . همشون میدونستن اما به روی خودشون نمیاوردن . اصلا نفهمیده بودم از اون یکشنبه بازار تا این یکی راه اینقدر کوتاهه . بوی ماهی که بلند شد راهمو کشیدم و رفتم میریختم به هم از بوش از شلوغی از جیغ از سایه رضا از بمبارانایی که فقط روی سر منه . از اون همه آوار که تنم رو له میکنه و درد داره . خیلی درد داره .
فاصله تا خونه کش میومد. کفشهامو پرت کردم گوشه حیاط و پریدم زیر باد پنکه سقفی که صدای موشک میداد ولی عرق های تنمو باد میزد . میچسبید . دم هوای اتاق میگرفتم یه لایه خیس نشسته بود روی تنم و میچپوندم به تشک . قیل و قال خیابون توی گوشم میچرخید و کنارش سرم گمپ گمپ میرفت که بچرخه صدای اذان از دور بلند شده بود نمازگذارا تو کوچه برای پیرمرد صلوات میفرستادن رضا گوشه پنجرشون کمین زده ولی من بیرون نمیرم آخه سقف یکم پایین تر اومده امشب بمبارانه . فردا حتما بعد از بمباران با رضا حرف میزنم.

 

میلادکیا.

وبلاگ میلا:




پنج شنبه 90 تیر 16 , ساعت 9:0 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 470139
بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 74

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت