معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد . همیشه می خواهد بداند بعد از آن که چیزهایی گم شوند چه چیزها یی باقی می مانند . عینکش را روی بینی اش جا به جا می کند و می پرسد : حالا چند تا؟ من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی که موازی دیوار مدرسه سر به آسمان کشیده است نگاه خواهم کرد.
معلم هم چنان پرسش های بی پایانش را ادامه می دهد و می پرسد : حالا به اندازه انگشتانی که هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشک ها و اسب هایی را که آنجا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده و من چیزهایی را که می بینم نشان خواهم داد . با بودن و نبودن آن چیز هاست که من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم می گوید : تو مالک کوشک مهر و هستی باید حساب سیاهه اموال کوشک را داشته باشی . ولی من جایی ما بین بودن ها و نبودن ها مبهوت می مانم . شاید چون آن قدر کوچک خواهم بود که پاهایم به زمین نمی رسد . معلم می گوید ببین هیچ کس کلاه بر سر ندارد. دختر عمو منظر کلاه قرمزی که بر سر من است با دست های کوچکش بر می دارد و می خندد. من این خنده را همیشه می شناسم . همیشه گلگون است . به خصوص وقتی که بر لب های منظر که زنی بالغ خواهد بود بنشیند. من که حساب یاد بگیرم تازه شروع آن بهت در میان بودن و نبودن چیز هاست.
?پدر هر بار می گوید امروز باید به فلان گاو? بند بروی حواست را جمع کن رعیت ها کلاه سرت نگذارند و من باید حساب درختی که بریده یا بره ای که گم خواهد شد داشته باشم پدر می گوید باید آدمی مثل من یک سوزن از اموال کوشک را حتی در یک خرمن سوخته پیدا کند. که حتی رد یک رعیت گریز پا را بر آب بزند که باید حساب اموات و موالید رعیت ها و رمه ها را داشته باشم و هیچ وقت هم معلوم نخواهد بود که حق با کیست حق با پدر خواهد بود یا رعیت ها که زانو بر زمین می زنند و می خواهند پاهایم را ببوسند . قسم می خورند که حتی ارزنی از مایملک کوشک را ندزدیده اند . مبادا به پدر بگویم که بره ای در مسیر چرا مانده? ومن هرگز به پدر نخواهم گفت که آنها چیزی کم دارند. من فقط سیاهه? می نویسم و سیاهه ها بی شمار هستند. سیاهه درخت ها و سیاهه کلاغ ها و سیاهه قوها و سیاهه تیهوها و سیاهه بره ها و سیاهه رمه ها و سیاهه زن های آبستن . رعیت نوزادی که به دنیا خواهد آمد ممکن است همان طور خون آلود در پلاسی پیچیده و فروخته شود. حتماً خواهند گفت سقط شده است و حتی نشانی گور کوچکی را می دهند . من باید رد نوزاد مرده را تا گور کوچکی که خواهد بود بزنم هر چند که هرگز نخواهم توانست گور نوزادی را که مرده یا نمرده نبش کنم .
غروب خواهد بود و مثلاً گله ای از صحرا می آید . حتماً نمی شود که به غروب نگاه نکنم برای همین خواهد بود که بره ای در سایه روشن غروب به سیاهه نمی رود و پدر صدای زنگوله آن بره گمشده را در میان سیاهه اصوات زنگوله ها نخواهد شنید یا این که کلاغی از میان فوج کلاغ های جاسوسش خبر گمشدن آن بره را برایش می برد. خبرهای دیگری هم هست که به گوشش می رسد خبرهایی مثل اخبار گریه زن ها و لرزش شانه های رعیت ها وقتی که پیشانی به خاک می گذارند که هیچ تقصیری نداشته اند. این ها چیزهایی است که صحت سیاهه را باطل می کند. برای همین چیزهاست که پدر فریاد خواهد کشید و چکمه هایش را بر زمین خواهد کوبید که می دانم همین که سر بر خاک بگذارم کوشک را به باد می دهی . به خاطر این وقایع است که تنخواه کوشک را می دزدم و می گریزم. مهم هم نخواهد بود که به کجا.
و پدر دوباره منتظر می ماند تا برگردم و من نمی خواهم که هرگز برگردم پدر قاصد هایش را می فرستد و من آنها را در هر شکل و شمایلی که باشند می شناسم. همه آنها می گویند که پدرت پیغام فرستاده که گناهت را بخشیده ایم تنخواهی که از اموال کوشک دزدیدی از شیر مادر بر تو حلال تر به کوشک برگردد که اگر بر نگردی رعیت ها همه اموال کوشک را مثل ملخ می جوند و چیزی برایت باقی نمی گذارند . لهذا اگر با? پای خودت به کوشک بر نگردی می گوییم تا نوکرها هر جا که باشی تو را مثل یک اسیر به این جا بیاورند. پدر حتی خواهد فهمید که من از آن کلاه ها و آر خالق ها و پاتاوه های چرمی قاصد هایش منزجرم . قاصد هایش وقت و بی وقت سر راهم مثل علف هرز می رویند و با همان لهجه کوشکی خواهند گفت که پدرت دعا فرستاد و گفت اگر نیایی سنگ روی سنگ بند نمی شود خیلی زود خودت را به این جا برسان و امورات را اصلاح کن . جا و وقت آمدن قاصد هایش معین نیست یک وقت مثلاً زیر نور چراغ گذر می ایستند یک وقت توی تاریکی اتاق کشیک خواهند داد .
معلوم هم نخواهد بود که چطور مثل سایه با اتاقم وارد می شوند که هیچ کسی حتی همسایه ها نمی بینندشان . همین که از پله ها بالا می روم و می خواهم کلید را از جیب شلوارم در بیاورم بوی گند توتونشان را حس می کنم . فکر این که آنها با آن کلاه های مسخره و پاتاوه های چرمی آمده اند تا با من مذاکره کنند و مرا به راه بیاورند که برگردم عصبانی ام می کند.
همین که می بینمشان که در اتاقم نشسته اند و در تاریکی چپق می کشند عصبا نی ام می کند برای همین بر سرشان فریاد می کشم و بیرونشان می کنم . بعد ها حتماً پدر آدم های متشخص را اجیر خواهد کرد.? آدم هایی که لباس عالی بپوشند و ادکلن های خوشبو بزنند و کراوات های قیمتی داشته باشند و طوری هم به کفش هایشان واکس بزنند که برق کفش هاشان چشم را بزند. در واقع آنها با آن جبروتشان نوکر پدر دهاتی من می شوند تا بیایند با من مذاکره کنند تا من برگردم و آن سیاهه های پایان ناپذیر را هم چنان بنویسم . چه فرق می کند چه فرقی خواهد داشت که قاصد های پدر چه کسانی باشند شاید تنها فرقشان این باشد که ممکن است من تنها به عرایض آنها گوش بدهم و آنها هم از چیزهایی مثل حقی که پدر بر ذمه فرزند دارد و مکافات دنیوی و اخروی تقاص تمرد پسر از امر پدر است می گویند و نهایتاً توصیه می کنند که وظیفه دار هستم تا به کوشک برگردم و امورات اصلاح کنم و من هم مثل همان چیز ها را می گویم و نتیجه می گیرم که من دیگر اهل آن کارها نیستم بنابراین هرگز به کوشک باز نمی گردم .
و حتماً برای همین خواهد بود که آن قدر آزاد باشم تا مثلاً سوار بر جیپ لندروری بشوم و به سفر بروم و باز گردم نه این که به سفر های دور, بلکه به جاهایی نزدیک مثل سیوند یا رونیز. آدمی مثل من تحمل سفر های دور را ندارد.
همین که من چند روز از اتاقم دور باشم احساس خستگی خواهم کرد و حتما پدر عادت هایم را می داند و نوکرهاش رد مرا در سفر هایم می زنند. این که من به جایی مثل رونیز بروم . رونیز را می گویم . زیرا که دور نیست سه ، چهارساعت بیش تر نباید باشد. دو، سه سیگار که دود کنم به آنجا می رسم حتی اگر هوا تاریک شود. چون منطقه کوهستانی است شب خیلی زود فرا می رسد و هیچ چیزدیده نمی شود. جاده اش هم خاکی است ولی حتما در دست تعمیر است . این از تمهیدات پدر خواهد بود . مثلاً عمله های راهساز جا به جا بر شانه های جاده آتش کرده اند. برای همین نمی شود با سرعت راند. از پشت بلوط که بگذرم در شیب جاده سرازیر می شوم. سیاهی یکدست بلوط ها در دو طرف جاده نمایان است. خط سفید نور آنها را در افق آسمان جدا می کند. به پدر فکر خواهم کرد که همیشه منتظر است . حتی حالا که من به دنیا نیامده ام. حتما می داند که من چموش هستم. سر به هوا هستم حتی حالا که هنوز نطفه ام پا نگرفته است, پدر انتظار مرا می کشید . من که هرگز به کوشک نرفته ام. روزی پدر سوار بر اسبش از کوه می آمد, از جایی روشن مثلاً از یک خط سفید بر دامنه کوه سرازیر شد که به کهورستان پشت دروازه کوشک رسید. مرا که ترکه مردی هستم دید. نشناخت. نباید می شناخت من که هیچ وقت به دنیا نیامده ام ترکه مرد فریاد زد و گفت هی خان به من گوش کن . من پسر تو هستم ولی حالا هزار هزار فرسخ راه از تو دورم.آن وقت تو این جا توی این کوشک پرت منتظر مانده ای . پدر از من پرسید:توکی هستی؟ من گفتم: غریبه نیستم پسر تو هستم . پدر سرش را روی زین اسبش گذاشت و های های گریه کرد و گفت : من در انتظار تو دارم پیر می شوم و تو به دنیا نمی آیی. ترکه مرد گفت? که تن من از حالا از جنس سایه است و نباید اسیر خاک شود. پدر گفت:تو اسیر خاک نخواهی شد.و از همین حرف ها زد که اگر به دنیا نیایم به قاصد هایش می گوید تا مرا مجاب کنند که به کوشک بر گردم که اگر نیایی کوشک به باد می رود و رعیت ها مایملک کوشک را مثل ملخ می جوند و من از عهده کارها بر نمی آیم و تو باید بیایی و امورات را اصلاح کنی . ترکه مرد هم گفت: این حرف از آن حرف هاست من اگر به دنیا بیایم اسیر خاک می شوم و در جایی ما بین ?کهورها و بلوط ها از نگاهش گریختم . از لا به لای بلوط ها و ?کهورها عبور می کردم تا به گران رسیدم. گران کولی زیبایی است که رعیت های عزب را در آن کهورستان آرام می کند. هر روز به سمتی می رود و در یک گاو بند می ماند به خصوص وقت های خرمن. رعیت ها کپر بر پا می کنند و او همان جا می ماند. هر روز صبح علی الطلوع تا غروب امورات رعیت ها را اصلاح می کند آداب عیش به جا می آورد . برایشان می رقصد و رعیت ها هم برایش با فه های گندم می برند تا او هم برای خودش خرمن کوچکی بر پا کند. گران توی ?کهورها ترکه مرد را دید فکر کرد که من رعیت عذب هستم که دارم دنبالش می گردم . گفت : هی پسر داری دنبال کی می گردی . من گفتم: من حالا حتی یک جنین هم نیستم . چه برسد به این که یک رعیت بالغ باشم. من سایه یک مرد به دنیا نیامده هستم که دارم در خاک پرسه می زنم. ولی باید پسر ماه خان بشوم.
همه اش صدای ماه خان را می شنوم که گریه می کند و می گوید : زود باش بیا.
من هم برای همین آمدم سر راهش ببینم چه طور آدمی است اصلاً حرف حسابش چیست و چه می گوید. وقتی دیدمش از همان حرف ها زد که دارم پیر می شوم و دست تنها مانده ام و کوشک دارد به باد می رود و هیچ کس هم نیست تا امورات را اصلاح کند و من هم حالا حالا ها قصد ندارم اسیر یک چنین جایی شوم. هر جا که بخواهم می روم و می آیم و هیچ کس هم نیست که از من حساب کتاب بخواهد. در ثانی من به تن کدام زن بروم که مکافات نداشته باشد. همه آن زن ها به غرفه خان می روند شاید من راهم را گم کنم و به تنشان بخزم ومرا به دنیا بیاورند . ولی من راه های این حوالی را خیلی خوب بلدم. به این سادگی ها به دام آنها نمی افتم.
عمله های راهساز جاده را بسته اند . بشکه های خالی قیر گذاشته اند. جاده انحرافی را نخواهم دید. توقف می کنم. سه نفر از عمله ها ایستاده اند. پلاس بر سر کشیده اند. یکی شان به طرف جیپ می آید. فقط چشمانشان مثل چشم گربه در تاریکی سو سو می زند. یکی شان می پرسد: حتماً دارید به رونیز می روید می گویم : بله آقا . می گوید: جاده را داریم تعمیر می کنیم باید از این راه انحرافی بروید. کمی راه طولانی تر می شود. عیبش این است که کمی سنگلاخ است . ولی خوب شما جیپ دارید جیپ هم که شاسی های بلندی دارد دست تکان می دهد ومن به جاده سنگلاخ می پیچم و همان طور خواهم رفت و به گران فکر می کنم که به آن ترکه مرد گفت : هی پسر شاید تو اخلاق و کردار پدرت را نداشته باشی که زنی مثل مرا به نظر نمی آورد. گفتم: معلوم است من صدای ساز کولی ها را دوست دارم . هر چند که همه زن ها سروته یک کرباس باشند.
گران گفت: آخر عاقبت چی؟ بالاخره تو که باید به دنیا بیایی من گفتم : شاید هم اصلاً نیایم. ببینم آخر عاقبت کارم چی می شد. گران گفت: کاشکی برایم فرق نداشت که به تن چه کسی بروی. راستش برای من چه فرق داشت که با تن چه کسی به دنیا بیایم. گران گفت : همه زن های کوشک بخت و اقبالشان را امتحان می کنند شاید بختشان بلند باشد و تو را به دنیا بیاورند . ای کاش من هم می توانستم بخت واقبالم را امتحان کنم . اگر این اتفاق بیفتد و تو به تن من می آمدی یک عمر دعا گویت خواهم بود کنیزی ات را می کردم . من گفتم : خوب حالا که این طور است اگر خواستم به دنیا بیایم فقط باید تو به دنیا بیاوری ام.
راستش برای من فرق ندارد که چه کسی مرا به دنیا بیاورد .گران گفت: ولی خان هم آدمی نیست که به این آسانی سراغ مرا بگیرد. من هم گفتم: برو به خان بگو به آن نشانی که آن ترکه مرد سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است تصمیم گرفته که گران به دنیا بیاوردش.
پدر هم هر روز در جستجوی من مثل یک ورزای مست بود که تن زمینی را شیار می کرد. شاید من، راهم را گم کنم و به تن زنی بخزم ولی من به تن هیچ زنی نمی رفتم. زن ها هم هر روز در جستجوی رد پایی از من چیزی مثل یک تلنگر یک لرزش مثل لرزیدن یک باله، یک ماهی کوچک در تنشان بوده اند تا پوست تنشان بلرزد، به معنی حضور من در تن آنها ولی من به تن هیچ کس نمی رفته ام. گران هم ماه ها حوالی کوشک پرسه می زد شاید خان را ببیند. ولی خان را نمی دیده تا روزی که به پشت دروازه کوشک رفته و کوبه کوبیده و هوار کشیده که به ماه خان بگویند گران کار واجب دارد. نوکرها? هم رفته اند و به خان گفته اند. خان تعجب کرده و رو نشان نداده صدقه ای فرستاده و گفته بروید بهش بگویید از زمین های من بروبیرون. رعیت های مرا آلوده گناه نکن .گران می گوید من هیچ? وقت از کسی صدقه نگرفته ام . همیشه کاری برای رعیت هایت انجام داده و اجرت گرفته ام.حالا هم به کوشک تو آمده ام تا پیغامی از پسرت بهت برسانم نمی خواهی بشنوی برگردم. ماه خان که این حرف ها را شنیده می گوید:
بروید بیاوریدش ببینم چه می گوید . نوکرها هم درهای بزرگ کوشک را باز کرده و گران به کوشک وارد شده و گران که به کوشک وارد می شود گالش چرمی به پا داشته و شلیته قرمزی پوشیده چشمانش را هم مثل همیشه سرمه می کشد.
پدر از طارمی سر می کشد و می گوید: هان گران رعیت های ما بست نیست که سراغ ما را می گیری. چه خوابی برای ما دیده ای . چند بار باید به تو بگویم که زمین های من جای تونیست هان؟ گران هم می گوید: زمین های تو معبر است. پدر پرسیده چه عرضی داری که بگویی زود باش بگو و راهت را بگیرو برو.