RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحات آخر بره گمشده راعی - دلکده سینا


صفحات آخر بره گمشده راعی

«خسته‌تان کردم، می‌دانم. اما ... باشد، بالاخره برای یکی باید گفت.

 علی بوده مثل اینکه، ‏می‌رفته سر چاه‌های بیرون مدینه و حرفش را برای آنها می‌گفته. روایت است که چاه‌ها ‏خشک می‌شدند. اما روایتی هم هست که می‌گوید آب چاه‌ها خون می‌شده است، برای ‏همین باید رعایت دیگران را کرد و نگفت، برای هیچ‌کس درد دل نکرد.»‏

‏«اما حالا، حالا که دیگر می‌گردد چی؟»‏

‏«بله، حق با شما است، اما من که گفتم اهل کلام نیستم، برای همین هم گاهی زیادی ‏مصرفشان می‌کنم، مثل مبتدی‌ها، مثل نقاش‌های تازه‌کار که بی‌خود رنگ و خط حرام ‏می‌کنند. خلاصه اینکه پدرم آن روز باخت. پولش مهم نبود، سه سال برده بود. سرجمع پرواز ‏آن نه تا، گمانم، چهل و نه ساعت شد. اگر پنجاه و چهار ساعت می‌شد با نیم ساعت اختلاف ‏گرو را برده بود. تا آفتاب‌زردی غروب هم ماندند، نیامد. بیشتر بعید بود، ده دوازده ساعت پرواز ‏مدام بعید بود، یعنی از بهترین کبوترها هم بعید بود تا چه رسد به سینه‌سرخ. پدرم می‌گفت: ‏‏"باز هم باید منتظر باشیم." آن‌ها می‌خندیدند، بخصوص آنکه برده بود. روی پاشنـ? در نشسته ‏بود، مداد را پشت گوشش گذاشته بود، گفت: "خان، شاید سینه‌سرخت تازگیها ددری شده." ‏پدرم حرفی نزد. می‌فهمید که؟ اگر کبوتری جای دیگری می‌رفت برای عشقباز ننگ بود، پشت ‏سرش لغز می‌خواندند. من هنوز نگهشان داشته‌ام. بال‌هاشان را چیده‌ام. نمی‌شود پروازشان ‏داد. قدغن کرده‌اند. وقتی رفتند، پدرم نمازش را خواند. سر حوض وضو گرفت و نماز ظهر و ‏عصرش را خواند. حضور قلب نداشت، از نگاه‌هایی که به کنگره می‌کرد می‌شد فهمید. آفتاب ‏هنوز بود که رفت روی پشت‌بام. نه، ببخشید، حالا یادم آمد، تا آخرین نفر پایش را از پاشنـ? در ‏خانه گذاشت بیرون، رفت بالا. مادر هم از حیاط خلوت آمده بود کنار حوض و به آسمان نگاه ‏می‌کرد. روی پشت بام که بود داد زد: "بابا حسین، بیا بالا ببین چیزی می‌بینی." آسمان صاف ‏صاف بود، یک جور رنگ آبی که فقط در مینیاتورها می‌شود دید. اول فکر کردم یک چیزی ‏می‌بینم، یک نقطـ? سفید. بعد دیگر ندیدم. پدرم هم ندید. عملی‌ها وقتی خمار باشند خیلی ‏بداخم می‌شوند. پدرم خمار نبود، گفت: "میزان کن میان دو انگشتت تا من هم بتوانم ببینم." ‏دو سه دفعه مچ دستم را کشید. خودم هم نمی‌دیدم، اما فکر می‌کردم هست. شاید هم ‏واقعاً بود، توی آن آبی زلال. البته بعدها عینک گذاشتم، معلم که شدم. سر نماز هم دائم ‏چشمش به کنگره بود که دیگر نارنجی می‌زد. اول من دیدمش، اما مادرم داد زد. داشت ‏ظرف‌ها را توی حوض آب می‌کشید، استکان‌ها را با خاکستر شسته بود و حالا هر کدام را ‏بایست هفت دفعه توی آب می‌زد. روی کنگره نشسته بود. اول روی پشت بام نشسته بود ‏که دیگر ندیدیمش. پدرم سلام نداده آمده بود توی ایوان، داد می‌زد: "پس کجاست، زن؟" از ‏ایوان که پرید پایین تا انگار دوباره برود بالای بام دیدش. نشسته بود روی کنگره. وقتی ‏می‌خواست بنشیند با یک بالش بال می‌زد. وقتی هم نشست روی همان بال، بال چپش خم ‏شد. گفتم که سینه‌اش سرخ بود، اما در واقع سرخ نبود، قهوه‌ای بود. بقیـ? تنش سفید بود. ‏یک نیم‌طوق سیاه هم داشت. دیگر گرگ و میش بود. پدرم داد زد: "سینه‌اش، نامرد!" طرف ‏راستش بود، نزدیک بال راست. وقتی هم آمد پایین همان‌طور با یک بال آمد. روی زمین که ‏نشست درست پهن شد. پدرم اول رسید. سینه‌اش خونی بود، شکاف برداشته بود. می‌دانید ‏وقتی قرقی می‌خواهد به کبوتر بزند یکراست می‌آید به طرفش. اگر کبوتر جلد باشد و معلقی ‏هم نباشد، بال نمی‌زند، خودش را رها می‌کند، مثل سنگ. قرقی باز دور می‌زند. کبوتر هم باز ‏بال‌هایش را جمع می‌کند، همین طور، تا بالاخره برسد به سطح بام‌ها. اغلب که زنده در ‏می‌روند جاهای دیگر می‌افتند. قرقی به سینه‌سرخ زده بود، این درست، با بالش یا نوکش یا ‏پنجه‌هاش. شاید هم گرفته بودش. گفتم که دیدمش. همان نقطـ? سفید خودش بود، توی آن ‏آبی که گفتم، پس می‌پریده، تا آن وقت می‌پریده. پدرم گرو را برده بود، بدون شک. مادرم ‏گفت: "بدو برو منزل مشهدی اسدالله بهش بگو." پدرم داد زد: "گفتم بلند شو سوزن و نخ را ‏بیاور." به مادرم می‌گفت. کبوتر توی دست‌هاش بود. کاکلش را می‌بوسید. خوب، عشقباز بود ‏دیگر. حتم داشت که جایی دیگر نباید رفته باشد. برای عشقباز ننگ است که کبوترش را ‏کسی بگیرد. اما من مطمئنم ، حالا مطمئنم که پدرم قطع امید کرده بود. فکرش را بکنید حالا ‏سینه‌سرخ توی دو تا دستش بود و گریه می‌کرد. گفتم که نگذاشت عشقبازها را خبر کنم تا ‏بیایند و ببینند. شاید نمی‌خواست ... یا به دلیل همان ضنت بود که گفتم. به دستهای ‏خونی‌اش و سینـ? شکافتـ? سینه‌سرخ نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد. از ناراحتی نبود، مطمئنم. ‏برای اینکه می‌دانست می‌ماند، زنده می‌ماند. گریـ? پدرم را ندیده بودم. بعد هم ندیدم. حتی ‏وقتی مادرم مرحوم شد گریه نکرد. اما ...»‏

می‌لرزد، شانه‌های صلاحی. خم شده بر گور خالی زنش، بی‌صدا، گریه می‌کند. می‌دوخته با ‏سوزن و نخ و گریه می‌کرده، حتماً. راعی گفت: «آقای صلاحی!»‏

چه بایست می‌گفت؟ هم اوست، مردک لنگ، کوزه به‎‌‎دست. کتاب دعایی هم دارد. زن‌ها دو ‏طرف قبر می‌نشینند، دو طرف سنگ. آب نشت نمی‌کند. باید گریه کنند. گریه برای صلاحی ‏تسکین‌دهنده نیست، یا مثلاً ... نه، هست، تسکینی است، آدم می‌فهمد که غمگین است، ‏می‌فهمد که دارد گریه می‌کند. سکوت بد است، نگاه خیره، چشم‌هایی که خشک است و ‏صورتی که هیچ چین تازه‌ای در آن نیست، مثل اینکه از صخره تراشیده باشند. وقتی که عرق ‏می‌خوردیم همین‌طورها بود. مسألـ? رنگ مطرح نبود، بعد بود، حجم و اینکه آدم می‌ترسد ‏دست بگذارد بر شانـ? او. مادر می‌گفت: «دلم گرفته بود.» بعد دیگر نبود، وقتی دست بر ‏سینه می‌کوبید اندوه تبلور نابش را از دست می‌داد. برای همین در مجالس فاتحه ذکر مصیبت ‏می‌کنند. اگر جوان باشد علی‌اکبر هست. اگر دختر باشد، کی؟ یکی هست. هفتاد و دو ‏تن‌اند، و حتی بیشتر. نظیرش را پیدا می‌کنند. اول از صاحب‎‌‎عزا می‌پرسند و بعد با آن ته صدا و ‏کشش کلمات و توسل به آیات و احادیث کاری می‌کنند تا همه در غم دیگری بگریند. کاش ‏می‌شد در همان مجموعه زیست. تنها، و بدون اتکاء به یک مجموعه نمی‌شود. صلاحی گفت: ‏‏«کاش زمین نمی‌گشت. اگر نگفته بودند، نمی‌گشت، کروی هم نبود.» زن‌ها صدایشان را ‏نمی‌توانند بلند کنند، نمی‌توانستند، حتی صدای هق‌هق گریه‌شان را. در لفاف این چادرهای ‏سیاه مأذون نبودند؛ همـ? تبلور غمی که به مرز عمل، به مرز حرکات و سکنات نمی‌رسید. نه، ‏مفری هست، اما نه برای صلاحی وقتی کنار گور ایستاده بود. ذاکر که به ذکر مصیبت ‏می‌رسید مأذون بودند، همه با هم شیون می‌زدند. ‏

‏«فبای آلاء ربکما تکذبان؟»‏

به ترجیع‌بند که می‌رسد هر دو زن گریه می‌کنند، با هم. صدایشان را می‌شود شنید، بیشتر ‏همین‌جاهاست که می‌شود شنید. مسألـ? عقول فروتر یا برتر نیست، احتیاج دارند. شعور ‏انسانی از بی‌مرزی می‌ترسد، نمی‌تواند. تا کی می‌شود ادامه داد؟ در برابر حادثه، نه، در ‏برابر مرگ یا هر چیز ناشناخته باید سدهایی باشد، پرده‌هایی باشد. تو خود حجاب خودی باید ‏باشد، حتی بیشتر از حجاب تن. قناری هم که می‌خواند فاصله می‌اندازد. طول سکوت‌ها، و ‏وقفه‌هایش، دقیقاً به یک اندازه نیست. اما اگر در بندش نباشی فکر می‌کنی مو نمی‌زنند. بعد ‏می‌خواند. ترجیع‌بند قناری سکوت‌هاست یا خواندن‌هاش؟ آداب و اخلاق و همـ? شایست و ‏ناشایست‌ها برای همین است؛ جدا شدن آدم‌هاست از همان آونگی که در فضای سینه و از ‏جایی نزدیکیهای سیب آدم آویخته است. ‏

زن‌ها دست‌هایشان را روی گور گذاشته‌اند و گریه می‌کنند. نمی‌شود دید، بخصوص ‏چشم‌هاشان را. از نزدیک اول سیاه می‌زند، اما اگر ببینی، اگر بشود دید میشی می‌زند. ‏تحملش برای من، نه، برای صلاحی مشکل است. از من چه کاری ساخته است؟‏

‏«آقای صلاحی، می‌خواهید برویم؟»‏

شانه‌هایش نمی‌لرزد، زیر دست نمی‌لرزد. صدای قاری را نشنیده، حتماً. هر شب عرق ‏می‌خورده.‏

‏«ببخشید، نشد، دیگر نتوانستم.»‏

عینکش را با دستمال کاغذی پاک می‌کند. تر است، پایین عینک. بر عصا تکیه می‌دهد و بلند ‏می‌شود. چشم‌های زن‌ها را نمی‌شود دید. فقط چهار دست سفید بر سنگ گور. اگر زنش را ‏با چادر نماز بکشد با خط البته، آسان‌تر است. فقط یک چشم یا دو چشم که بکشد بقیه را ‏می‌تواند به یاد بیاورد.‏

‏«متوجه شدید آقای صلاحی که این‌ها چه راحت گریه می‌کنند؟ هر هفته می‌آیند یا شاید ‏ماهی یک بار ...»‏

گوش نمی‌دهد. با یک قدم معمولی می‌توان عرض گوری را طی کرد، و بعد اگر بپیچی چند ‏گور کنار هم را لگد نکرده‌ای. بلندقد بوده. روی برگ‌های یاس گرد نشسته. وقتی که باد ‏می‌آید گرد و خاک می‌شود. اینجا هم گردباد می‌شود، همان‌طور که در بیابان؟ از دور انگار بر ‏زمین می‌خرامند. نه. مشبه‌به هیچ‌وقت آدم را راضی نمی‌کند. گردباد مثل گردباد، خاک مثل ‏خاک، باز یک چیزی. مرد ایستاده است. زن‌ها نشسته‌اند. دوتایشان آن لفاف را ندارند. عریانی ‏آزادی نیست، هرگز. محدودیت بیشتری است. با نگاه‌ها چه می‌توان کرد؟ زیر نگاه باید مواظب ‏دستش باشد یا پایش یا این تراش عجیب ران‌ها. خون و گوشت نیست. رنگ هم نیست. باید ‏دست کشید، با چشم بسته یا باز. زانوهایش برق می‌زد، بالاتر سفید می‌زد، نه، ترکیبی بود ‏از سایه و سفیدی و یک جور رنگ ... همـ? رنگ‌ها را باید روی تختـ? شستی پهلوی هم ریخت ‏تا بشود انتخاب کرد، تا بشود روی بوم کشید. یا چند رنگ را باید پهلوی هم کشید و دورتر ‏ایستاد، با یک چشم بسته و حتی پلک فرود آمد? چشم راست تا اطمینان پیدا کنی که همان ‏است که بایست می‌بود. با شکست نور چند رنگ با هم تداخل پیدا می‌کنند و ... این‌ها را ‏خیلی گفته‌اند. نمی‌شود. آن پوست زنده را نمی‌شود کشید، ثبت کرد. چی دیدم؟ مطمئن ‏نیستم، آن‌هم با یک نگاه سرسری. حتی اگر خیره نگاه می‌کردم همین‌طورها بود. صلاحی ‏ندید، حتماً. اما همیشه هست، همیشه چیزی، مفری، سدی، بهانه‌ای هست که بتوان بدان ‏آویخت، توی ذهن حتی و در قلمرو بی‌مرز تخیل. اما اگر خاطره‌ای باشد، وقتی بر یک نگاه، یک ‏حرکت دست که در حافظه مانده است درنگ کنی _ با وجود میرایی همان حرکت در قلمرو ‏واقعیت و میرایی بازتابش در ... نه، گذرایی ... همین طورهاست. کلافه می‌کند. برای صلاحی ‏آنچه مانده است خاطره است، خاطره‌هایی که به خط می‌رسند؛ دستی هست و ‏انگشت‌هایی. سر انگشت را که روی لبـ? میز فشار بدهی _ بسته به اینکه چطور فشار ‏بدهی _ فشار اگر بر نوک سر انگشت باشد ناخن سفید می‌زند. انگشت که مایل باشد یک ‏گوشه صورتی می‌زند و ... می‌شود با همین‌ها سرگرم شد. راه نجاتی هست. اما تکیه روی ‏یک چیز، یک حرکت کلافه می‌کند. پنج‌ضلعی نامنظم کافی نیست. باید خیلی باشد. با هر ‏کدام می‌شود ساعت‌ها وقت گذراند. هیچ نمی‌گوید. نمی‌خواهد. همان ضنت را دارد که ‏می‌گفت. پرسید: «آقای صلاحی، می‌بخشید که فضولی می‌کنم، اما خواستم بپرسم امروز ‏خاکش می‌کنید؟»‏

‏«بله، فکر می‌کنم.»‏

همان‌طور سر به زیر و از میان گورها. طول گام‌ها را طول و عرض گورها، کنار هم بودنشان یا ‏فاصله‌شان از هم تعیین می‌کند. همین هم مؤثر است، انصراف خاطری است، دور که بزنی، ‏وقتی کنار نرده‌ای که سبز است بایستی، یا به نسترن نگاه کنی.‏

‏«جواز دفن صادر شده؟ یعنی خواستم بگویم باید ...»‏

‏«بله، صبح دنبالش بودم. پزشک قانونی از شاگردهای سابقم بود.»‏

‏«توی خانه‌تان که کسی نبود؟ فقط یک خانم بود.»‏

‏«زن‌پدر خانم بود. تلگراف کردم. پنجشنبه صبح. لازم بود، یعنی حقیقتش را بخواهید ترسیدم. ‏من به شما دروغ گفتم. خانم توی همان اتاق بود.»‏

‏«حدس می‌زدم.»‏

‏«پس چرا نماندید؟»‏

‏«همان‌وقت نه، بعد، امروز صبح. برای همین هم آمدم تا بلکه ... عرض کردم که. هنوز هم که ‏می‌بینید خاکش نکرده‌ایم.»‏

‏«بله، خاکش نکرده‌ایم. بیشتر از این هم اگر بماند بو می‌افتد. اما وقتی هم کردیم چه فایده؟ ‏برای همین دلم می‌خواست شما بمانید. نه، من وسوسـ? مثله کردن و اینها را نداشتم، ‏همان‌طور که نقاش بوف کور کرد. آدم جناز? کسی را که بیست سال باش سر کرده لخت ‏نمی‌کند تا بکشد، یا مثلاً تشریحش نمی‌کند تا بعد با آشنایی با آنچه زیر پوست هست ‏حرکتی را بکشد.»‏

‏«پس چرا خواستید من بمانم، یا تلگراف کردید؟»‏

‏«راستش نمی‌دانم، بگیرید شما هم محرم شده بودید، همان‌که عکس‌ها را دیده بودید یا ‏دیدید که من دارم چیزی می‌کشم کافی بود تا بشود ازتان خواهش کرد بمانید. اما من فکر ‏کردم خودتان می‌فهمید.»‏

‏«نشد، دیدید که.»‏

‏«بله. اما زن‌پدر خانم خودش را رساند، سر شب رسید. زن خوبی است. یک پسر بیست و دو ‏ساله دارد، نابرادری خانم است. با هم آمدند.»‏

از پشت شیشـ? عینک چشم‌هاش سرخ نمی‌زند. ریشش را تراشیده است. کراواتش سیاه ‏است، سبیل جو گندمی، وقتی مو سیاه و سفید باشد می‌گویند. نیست، موهایش سیاه ‏سیاه نیست، بنفش. رنگ، همه‌اش رنگ، و نه خط. چوب سیگارش سیاه است. قبلاً هم سیاه ‏بوده یا بعد که ...؟ به صرافتش نبودم. یادم نیست. دو چین کنار لب‌ها. گونه‌ها فرو رفته است، ‏سایه می‌خورد. نامادری عصا داشت؟ پیر بود. دوتا، یکی این طرف و یکی آن طرف، زیر بالش را ‏گرفته‌اند، پشت به دیوار مشبک ایستاده‌اند، که دیگر دیوار نیست. آفتاب که باشد، غروب‌ها، ‏روزن‌ها سرخ می‌زند، سرخ کمرنگ، با سایه‌ای که به هر روزن ابهامی می‌دهد که ... نه، ابهام ‏نیست، طراوت یک لحظه است، مثل خنکی شبستان‌ها. باد که از میان روزن‌ها بگذرد ‏شبستان‌ها را به یاد می‌آورد، همان خنکی ماندگار را. صلاحی گفت: «بعدازظهر که کاری ‏ندارید؟»‏

‏«نه، چطور؟ کاری از دست من ساخته است؟»‏

‏«نه، کاری که ندارم، ترتیب همـ? کارها را خودشان می‌دهند. اما خواستم مطمئن بشوم که ‏نی‌روید، مثل دیروز. البته رفتار شما خوب بود. تقصیر من بود که نتوانستم روشنتان کنم. هر ‏کس دیگری هم که جای شما بود نمی‌توانست بماند. ببینید، من از عصر چهارشنبه تا صبح ‏طرح کشیدم، یکی از همان بسته‌ها بود که باز نکردید. از اینکه سوزاندمشان، همه را، ‏متأسف نیستم. به‌دردخور نبودند. می‌گفتم، صبح که دیدم چیزی نشده، گفتم شاید از ‏خستگی است، اگر انصراف خاطری پیدا کنم شاید بشود، یا اگر کسی پهلویم باشد. برای ‏همین تلگراف کردم و بعد هم آمدم به دبیرستان. به دکتر هم تلفن کردم. شما که رفتید طرف ‏عصر آمد. برای اینکه ناراحتتان نکنم گفتم امروز صبح آمد. من داشتم لباس تنش می‌کردم. ‏نمی‌شد. دست‌هاش چوب شده بود، نقاشی‌ها را لوله‌نکرده ریختم توی دستدان. سه‌پایه را ‏هم بردم. کاغذهای سفید و آن چند بسته را هم گذاشتم توی دستدان. لباسش را پوشاندم. ‏حالا دیگر داشت کوبه را هم می‌زد. من داشتم زیپ پشتش را پایین می‌کشیدم. خوب، شما ‏دیگر حالا با من، با آن زن محرمید، گفتم انگار. اما اگر در را باز نمی‌گذاشتید شاید وقت ‏بیشتری پیدا می‌کردم. من گفتم، یادم است که گفتم ببندید. فقط فرصت کردم چادرنماز را ‏رویش بکشم، تا روی سینه. یقه‌اش درست نبود. جلو سینه‌اش دکمه می‌خورد، سه‌تا. ‏دیده‌اید که آن سفیدی گردن، برآمدگی آن دوتا استخوان ترقوه و بعد انحنای پستان‌ها چطور ‏سایه روشن پیدا می‌کند که فقط باید ... نقاش‌ها، نقاش‌های کلاسیک مرده‌ای را تشریح ‏می‌کردند، دور از چشم کلیسا. دکتر حتماً این چیزها را می‌دانست، آن‌هم وقتی سر زده آمد ‏تو.»‏

راعی گفت: «باور بفرمایید من در را به هم زدم. شاید هم خیلی خورده بودم. آخر ظهرها ‏عادت ندارم.»‏

‏«شاید بایست پیش می‌آمد. همین را می‌خواستم توضیح بدهم، شاید هم برای خودم، مثلاً ‏اینکه چرا تلگراف کردم. دکتر دیر یا زود سر می‌رسید. حرفی نزد. سلام کرد. کیف دستش بود. ‏گوشی را گذاشت روی سینه‌اش. آن انحنا را که گفتم تا آن وقت و با آن دقت ندیده بودم. دیر ‏شده بود. دیگر نمی‌شد. بیست سال کم نیست. آدم فکر می‌کند که هست، که همیشه ‏هست، امشب که نشد، امروز اگر نکشیدی ... همین را می‌خواستم بگویم. می‌دانستم دکتر ‏مشکوک شده است. موهاش عجیب پریشان شده بود. زنم را می‌گویم. شانه را یادم رفته بود ‏یک گوشه‌ای پنهان کنم. وقتی شما رفتید موهاش را شانه کردم بعد هم رفتم به کبوترها دانه ‏دادم، آّب حوض را هم به‌هم زدم و برگشتم ببینم اقلاً یک حالتش ایجاد شده، یا نه. نشده بود. ‏از عکس‌هاش چیزی دستگیرم نشد. شاید جلو یک مرد غریبه سرش را یک طور دیگر شانه ‏زده بود. عکس‌ها با هم تفاوت داشتند، خیلی. پیراهنش را که پوشاندم دیدم موهاش درست ‏همان‌طور شده که می‌خواستم، که دیده بودم. یادم نیامد کی. اما همان‌طور بود که بایست ‏می‌کشیدم. دیر شده بود. گفتم که در می‌زد، اول کوبه را زد. بعد هم که سرزده آمد. دکتر ‏گفت: "نسخه‌هاش خدمتتان هست؟" توی یک مجری گذاشته بود، خودش. خیلی گشتم. یک ‏دسته بود. ورق زد. فکر می‌کنم وقتی من رفته بودم دنبال نسخه‌ها همه جای زنم را دیده بود. ‏مشکوک شده بود. آن چین ظریف میان دو ابروش بود. نسخه‌ها را که دید، یکی‌یکی، گفت: ‏‏"سکته بوده." همه‌جاش را دیده بود، مطمئنم. از موهاش فهمیدم. به هم خورده بود، تغییر ‏کرده بود. حتی دکتر سعی کرده بود با دست صافش کند. شاید فکر کرده موهاش صاف بوده. ‏و یا یادش نمانده که موها را به چه حالتی باید دربیاورد تا من نفهمم. جواز دفن را صادر کرد. ‏مثل اینکه همان وقت بود که تسلیت گفت. وقتی خواست برود چون می‌دانستم که دیده، ‏همان نیمی را که تمام نکرده بودید _ ته استکانتان هم هنوز داشت _ گفتم: "دکتر، ‏می‌خواهید لبی تر کنید؟" گفت: "نه، متشکرم. اما خواستم بپرسم، البته فضولی است، باید ‏ببخشید، اما آخر چرا کسی را خبر نکرده‌اید؟" گفتم: "تلگراف کرده‌ام می‌رسند. اینجا هم که ‏می‌دانید کسی را ندارم." گفت: "می‌فهمم. اگر از من کمکی ساخته است ..." اما گفتن اینها ‏چه فایده دارد؟ نیم‌ساعتی ماند. یک استکان هم نخورد. تاب نیاورد، مثل شما. کاش می‌ماند، ‏یا شما می‌ماندید. توضیحش مشکل است. آدم نمی‌تواند یک‌تنه باش روبه‌رو بشود. اگر ‏می‌ماندید شاید می‌توانستم چیزی بکشم، چیزی مثل همان موهای به هم ریخته که فقط یک ‏لحظه دیدم و تصمیم گرفتم هر طور شده ثبتش کنم.» ‏

چهار نفرند، تابوت به‌دوش. نگاه نمی‌کند، اما می‌داند، دیده است که می‌آیند. گفت: «با این‌‏همه مهم نیست. تنها دلخوشی من این است که همه‌چیز اینجاست، گیرم هم که نتوانم ‏چیزی بکشم.»‏

می‌دانم به پیشانی اشاره کرده است، نه به قلب. در دل نیست. شاید حتی اشاره نکرده. ‏نامادری را می‌آورند. و در کتاب آداب‌الشیعه آمده است که سید قادر شوشتری روایت کرده ‏است از احمد بن محمد بن ‌احمد اسحاقی و او روایت کرده است از ابوالفتح حسن بن ‏محمد رادویانی که از ثقات و فحول محدثین است و او روایت کرده است از محقق متتبع ‏علامـ? عاملی که او روایت کرده است از عبدالعظیم عزیزی صاحب البرید و او روایت کرده ‏است از محمد ابن علی بن حسین بن موسی فقیه بغدادی که او روایت کرده است از ‏کافی قریشی و او روایت کرده است از ابن‌عباس که گفت شنیدم از سیدالمرسلین و ‏خاتم‌النبیین که فرمود هر مسلمان از امت من که به تشییع برود مسلمانی را هفت قدم، و ‏به روایتی دیگر آمده است در جامع‌الاحادیث که از امهات کتب حدیث است که بردارد ‏مسلمانی را به دوش و تا گور ببرد خدای کریم آسان کند برای او عذاب شب اول قبر را؛ و ‏آمده است که آتش تن او را نسوزاند و خدای _عّزشأنهُ‌_ نصیب کند او را هفت قصر از قصور ‏بهشتی؛ و به حدیثی معتبر آمده است که خدای او را نمیراند تا او را بیامرزد. ‏

تند می‌روند، از روی گور. نامادری نشسته است و حالا فقط صلاحی است، پشت تابوت، تنها. ‏روی گورها پا می‌گذارد. اما حالا باید دور بزند و از کنار نرده رد بشود. پایـ? چراغ برای گذاشتن ‏چراغ است یا شمع؟ شب‌ها روشن می‌کنند. روز هم می‌شود. از خاک به خاک، توی آن ‏دهانه‌ای که حالا حتماً از سایه پر شده است، آن‌هم وقتی دیگر زمین گرد است و می‌گردد. ‏اما هست، دارد، همیشه و تا زنده است با او است، با آقای میرزا حسین صلاحی است، ‏حتی اگر نکشد. اما من، من که سید محمد راعی خلف مرحوم سید علی‌خان راعی‌ام ندارم، ‏نیست. فقط همان است که دیدم در قاب پنجره، که حالا نیست، انگار نبوده است، ندیده‌ام. ‏همین است که هست، نباید گریه کرد. نمی‌شود. من بیرون از مجموعه‌ام. آقای صلاحی اگر ‏عینک نگذارد، زیر نور شمع یا در پرتو غروبی ناقص می‌تواند ببیند که موفق شده است. و من ‏اگر بنشینم، همین‌جا، روی این سنگ قبر _ گور هر که می‌خواهد باشد _ می‌توانم ‏دست‌هایم را جلو صورتم بگیرم، جلو دهانم تا صدایم بیرون نیاید و با لرزش شانه‌ها بخندم. ‏می‌شود. حتی اگر تصمیم بگیرم می‌توانم بی‌صدا بخندم.‏

پایان جلد اول


قرار بود منتشر ‌شود:‏
خاک دامنگیر (جلد دوم برهء گمشدهء راعی)‏
دابة‌الارض (جلد سوم برهء گمشدهء راعی)‏

این دو جلد را نویسنده ناتمام رها کرد .‏http://zendegibahar.parsiblog.com/سینا




چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 4:13 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 482388
بازدید امروز : 112
بازدید دیروز : 53

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت