من سه بار دیدهام، فیلم خوبی است.»
تا گیشه، تا در اتوبوس، بعد پهلوی هم، کنار هم. اما توی پیادهرو حساب از دست آدم بهدر میرود. همیشه کسی هست که از روبهرو میآید، کسی که بر خط مستقیم نمیآید. دو یا سه تا در امتداد خط تو ایستادهاند. گامهای بچهها هشتاد سانتیمتر نیست. باید دور زد. ایستاد و یا از میان دو زن رد شد. بلند قد. به لمحهای میتوان بر آن پوست گرم و سبزه دست کشید و به شانهها رسید و بعد به برجستگی سینه، انحنای پستانها. کی بود؟ نمیشود دقت کرد، یا ایستاد و پرسید. دارند، همه آلبوم دارند. به دیوار اتاقهاشان حتی گاهی عکسهاشان را میآویزند. منم. لبخند به لب و دست بر شانـ? زنی که حالا دیگر نیست. میمیرد، من هم. برای همین میخورد، و هر شب؟ اینجا ایستاده میشود خورد. خردل هم دارد. بر آن چهارپایـ? بلند خالی میشود نشست. همیشه کسی پیدا میشود که لیوانش را بلند کند: «بهسلامتی!»
«نوش!»
هست، باز هم، سر همین کوچه. تربچههای نقلی در یک بشقاب و گرد بر گردشان چند پر از هر چه سبزی و هر چه بو که در مزرعههای صیفیکاری هست.
«اجازه بفرمایید حساب کنم.»
اینجا زیرزمینش بهتر است. دنج است. ساعتها میشود نشست و با عرق بازی کرد. کبابش بد نیست. استکان چرا در میان آن انگشتان گرهدار نمیشکند؟ روی میزشان فقط بطری هست و ماست. یک قاشق ماست کافی است تا دیگر تلخ نباشد. ماست و موسیر هم بد نیست. صلاحی حالا حتماً دارد گوشها را میکشد، با گوشوارهای کوچک، قطر? آبی که از پر? گوش چپ آویخته است، نمیچکد، اما باید به گونهای بشود که انگار پلک اگر بزنی دیگر چکیده است، نیست. آلبوم باید داشت، و روی جلدش عکسی باسمهای از همانها که ساقی دارد، جامبهدست، افشانموی، سیاه و شکندرشکن، با دامنی بلند و چرخان، چینچین، نه از باد. پستانها کوچک، گرد چون ترنج، در ستر چند چین کوچک و ظریف ساتری از تور. ابروها کشیده و کمانی، به هم پیوسته. لبها کوچک، نقطـ? موهوم یا جوهر فرد.
سایه نمیزدند. نیستند، یا زمینی نیستند، حضوری است در لامکان. مکان سایه میخواهد، همانگونه که طرح زن صلاحی روی آن تخت و زیر آن چادرنماز سیاه با گلهای سفید به تاریخ 17/7/48. اللّهم انس وحشته، یا حتی اضطراب مرا. نه. همین است که هست، پنجضلعی نامنظمی است و روزنامهای که تا حالا باد حتماً برده است. اینجا میشود ایستاده خورد، یک چتول و یکی دو گوجـ? سرخ. یک جرعه، تلخ، و رویش برشی سرخ و نمکزده. صلاحی میگفت: «جای آداب تخلیهشان چی میتوانید بگذارید؟»
همینهاست دیگر، یا حداقل آداب من همینها شده است که در سنت نیامده است، روایت نشده است، معلق میان دو هیچ، لخت و عریان بر قلهای و خبره به درهای، هماکنون و اینجا، در مکان. قلنا اهبطوا. میافتم.
نان و نمکی، همین، یا نان و سرکه، و نه بیش. حتی نان و نمک و سرکه اسراف بوده است. ایستاده بود و نگاهم میکرد، سروی به پیرهنی آبی و موها را به دستی میپیچاند. گیسوان را به هر دو دست میبافند. اینجا هم هست. دیگر باید خلوت باشد. روی میزهاشان آنقدر بطری هست که آدم میماند که این سه نفر و اینهمه، اینهمه ظرف، بشقابهای پر از هرچه استخوان. نان و نمک فقط، همانگونه که شیخ بدرالدین بود، یا شد از پس آنکه راند? درگاه شد، مانده بر خاک، به ملعنت هبوطی دیگر گرفتار، دو دست پیر و لرزان بر جلد چرمی کتابی. نه، نمیتواند، شیخ را دیگر وقتی نمانده است، از پس آنکه عبادت همی کرد هفتاد سال خدای را و هرگز یک طرفةالعین عاصی نشد خدای را، عزوجل.
آن ساعت شیطانرا بر وی آمد سالخورده اما زیبا، روزگار دراز بر او بر آمده اما به تازگی برنایان، گیسوان فرو هشته بر شانه و ریشی خضاببسته، بیهیچ نشانی از پیری جز شکوه ایشان. گفت:
«من خدای زمینم، و آن که او را هفتاد سال پشت دو تا میکردی خدای آسمان بود. جزای خدمت چندینسالهات این بود که دیدی. یک بار مرا سجده کن تا ترا خلاص کنم.»
در روایت آمده است که برصیصا سجده کرد و در کفر بر دارش کردند. شیخ بدرالدین میگوید: «برو! میشناسمت. دیدهامت بارها. وقتی آمدی به صورتی دیگر، سرشته از نور، و روزی سروی به پیرهنی، گیسوان افشان.»
کتاب به سویی میاندازد و برمیخیزد، تکیه نه بر عصای پدر، که بر دو پای لرزان. همانگونه که او بود، صلاحی بود، یا وحدت. همه را توده کرده است و شعله که برخاسته بیرون زده است. نه، دیگر شمارشی هم در کار نخواهد بود. فاصلـ? تیرها، درختها و حتی از این دکان تا آن یکی را میرود، و ناگاه میبیند به چهارراهی رسیده است. چمن سبز روشن وسط میدان را برگ پوشانده است. گفته بود: «اینجا مسائل همه ریز و جزئیاند.»
بود، اما نه جدا از هم، آنطور که هر خانه هست با دیوارهاش و دری که بسته است بر هر چه که دیگری. گوشت و آبگوشت دارند. از بویش میشود فهمید. میکوبند با گوشتکوب چوبی. یکی دو بشقاب کافی است. کاسـ? آبگوشت را وسط سفره میگذارد. یک کاسـ? چینی ترشی هم کنارش. ترشی هفتسبزی بیشتر میچسبد. پنیر هم هست. اول یکی دو لقمه نان و پنیر و سبزی میخورند.
«چند دفعه بگویم که سر سفره باید آب باشد؟»
نانهای مانده را توی کاسه ترید میکنند. دور تا دور مینشینند، بر زمین و دور سفره، یا گرد سینی مسی قلمکاری شده.
«هنوز غلام نیامده. یک کم صبر کنید.»
نمیشود. تا کی میشود نان و پنیر خورد؟ همه با دست، با پنج انگشت. اول دست پدر لقمهای برمیدارد و بعد مادر و بچهها آخر از همه. میجوند. نانهای تازه را با گوشت و نخود میخورند. سبزی باید سر سفره باشد. پیاز هم بد نیست، با مشت هم میشود شکستش.
«قاتق کنید.»
تکههای بزرگ نان با کمی گوشت و نخود. چند گوجه کافی است تا طعمش بهتر شود، خوشرنگش کند.
«بقیهاش را بگذارید برای صغرا. کوچک است، نمیتواند تند بخورد.»
چلو و خورشت پختهاند. دل را مالش میداد، با آن رنگ سبز سیر سبزیهاش و گوشتهای تکهتکه شده بر متن سبز سیری که هنوز بخار میکند و عطر لیمویش را تا کوچه میآورد. لیمو را درسته هم میشود تویش انداخت. یک سوراخ که داشته باشد کافی است.
توی آشپزخانهشان نشسته بودند، دور میز، چهار طرف میز. بویی نیست. چراغشان خاموش است. باشد. میآیند، هر جا باشند. سماور چه زود به قلقل میافتاد. استکانها برق میزد، همیشه. سماور را ماهی یک بار با گرد آجر میشست. برای پدر یکدست میریخت، قندپهلو. دو تا پشت سر هم میخورد. سیگاری برمیداشت. تهش را چند بار پشت دستش میزد. توی چای بچهها آب سرد میریخت، از مشربـ? دم دستش. چای دو رنگ. باید اول آب جوش ریخت، شکر دو قاشق پر یا قند سه تا چهار حبه. خوب بههمش میزد. بعد قاشق را روی سطح آبجوش میگرفت و چای را درست توی قاشق میریخت، باریکهای رنگ که در قاشق سیرتر میزد و وقتی از آن سرریز میکرد همانقدر که سطح آب جوش را عنابی میکرد، سایه میزد، دیگر استکان پر شده بود.
«منام میخوام.»
آب که صاف باشد چای خوشرنگتر میشود. چای را باید خورد، حتی اگر دو رنگ باشد. مگر تا کی میشد نشست و تماشایش کرد، یا خمشده، آن رنگ عجیب میان چای و آب جوش را نگاه کرد؟ بههم میزدیم، همهمان، حتی حالا، اگر زنده بود و میریخت. کمرنگ میشود، زرد یکدست، با چند پری چای، معلق، تا بشود گفت که چای است. میخوردیم. هیچوقت نگفته بود: «نمیخوام، این که کمرنگه.»
در لباس خانه و رو به پنجره ایستاده بود، تاریک بود. باشد. پلهها را نشمرده بود. دو تا یکی آمدهام، حتماً. پاگردها یادش نبود، و حتی اینکه در را باز کرده باشد. برای همین چیزهاست که به خانه میروند، غروبنشده؟
«بابا جان، سلام.»
با دو گونـ? گلانداخته و دو چشم سیاه براق. موهایش را شانه کردهاند. بافته است و با روبانی سرخ بسته. پیشبندبسته پشت سر بچه ایستاده است. همین چیزهاست، جزئی، لحظهای. آب قناری یادت نرود. دانهاش تمام شده است، حتماً. یادش نمیماند. باید بروم. و آن صدای صاف و شفاف تمام ساختمان را میلرزاند. میشود بود، ادامه داد، و حتی در فنجانی چای ریخت، گیرم که آن رنگ عجیب میان چای و آب جوش را نمیشود دید، همانجا که چای رنگ میباخت، انگار که حاشیـ? ابرهای طرف مغرب بود، نه غروب اینجا که همیشه ناقص است و چیزیش پشت ساختمانی مانده است، و اگر بروی از طبقـ? اول به چهارم و حتی ششم یا دوازدهم، باز ساختمانی دیگر هست که نمیگذارد، یا حداقل میلهای که پرد? صورتی را دو نیمه میکند.
صلاحی ایستاده است و میکشد. حالا به انگشتهای پا رسیده است، به ناخن پا. صورتی میزند، یا عنابی کمرنگ. رنگ و روغن میخواهد. وقتی که خون بایستد چی؟ بیرنگ است، سفید است. فقط طرح میکشد. بقیه را خودش میداند، به یاد میآورد که چطور بوده است. همان خطوط اصلی کفایت میکند. طرح شکن موها را میکشد تا بقیه را خودش فقط به یاد بیاورد. دست کشیده است، بارها. و نگاه کردن بر عورت زنان مکروه است. نبض هر دقیقه هفتاد مرتبه میزند. نمیزند. آینه دیگر فایدهای ندارد. از بخار روی آینه فهمیده است که دیگر نمیزند، سفیدی گونهها و کشیدگی بینی و چشمهای باز خیره کافی نبوده است. و حالا با چشمهای بسته زیر آن چادر نماز سیاه با گلهای ریز دراز کشیده است. پرندهها که میمیرند کوچک میشوند، قناریها بخصوص _ پرهاشان چه زود کنده میشود _ آنقدر کوچک که باورت میشود میتوانسته است از میان میلهها بپرد و نپریده. آدمها هم کوچک میشوند، آنقدر که ... به کجا بروند؟ لباس خانـ? صلاحی راهراه است با جیبهای گشاد. آدم احساس خنکی میکند، سبکتر میزند. به پوست بدن نمیچسبد. نسیم میتواند به پوست برسد. اگر از هر عضو طرحهایی بکشد، جدا جدا، از پا چند طرح، از دست هم ...
«احمق!»
چطور میشود اینها را چسباند؟ پهلوی هم میگذارد و خم میشود: «این دست است. این انگشت شست، این هم ...»
«احمق!»
حقش همین است آنهم وقتی گوش خوب نشده باشد، گوشواره به نسبت انگشت شست یا چانه بزرگتر بزند، و تازه آن یکی سینهبند بیشتر بهش بیاید. پرد? قلمکار را آویخته است تا باد نیاید، تا باد خطوط موها را، کاغذها را به هم نریزد، به تدارک مافات. نه، نمیشود. نمیتواند.
اگر حالا جای من بود میکشید. ابعاد کاغذ را چهارچوب میگرفت. اشکوب اول از بالا همیشه تاریک است. چند مهتابی؟ اول خطهای عمودی و افقی را باید کشید. هر خط افقی اشکوبی را از اشکوب دیگر جدا میکند. دوازده اشکوب و یکی هم همکف. بیست و پنج خط عمودی هم کافی است. اشکوب اول را سایه باید زد. نه، سیاه باید باشد. سیاه یکدست. کسی نیست. خالی است. «الف» برای اشکوب اول، «ب» اشکوب دوم. «ب یک» بزرگتر است. مثل آجرهای گنبدها یا دیوارها درست کردهاند. هر مهتابی درست زیر ستون میان دو اتاق بالا است. برای همین است که «ب یک» بزرگتر است، دو اتاقه است شاید. اما همان یک در و یک پنجره را دارد و یک مهتابی. طبقههای زوج اینطور است. سفیدی کاغذ برای روشن بودن است، همیشه روشن. «هـ دوازده» چی؟ تاریک است، حالا. اما دیگر میشود نشمرده گفت کدام است، با وجود آنهمه چراغ. توی آسمان در آن دور دستها نمیشود فهمید که کدام ستاره نیست، نابود شده است، مثل همان اتاقهای دیگر آنطرف 27 و 28. اما این یکی هست، حتی اگر نباشد، تاریک باشد، مثل ستارهای که هر شب بارها رصدش کرده باشی. «هـ یک» روشن است، همیشه، با دو گلدان بزرگ در دو طرف مهتابی و صندلی راحتی در وسط. «هـ دوازده» را سایه باید زد. سیاه یکدست برای همیشه تاریک، سایه برای پنجرههایی که گاهی روشناند. هر شب باید یکی کشید. و اگر همین حالا بهناگهان روشن شود؟ برای همین شاید معشوق کلی، درخت کلی را میکشیدند که اهل علم را مشغولی نیست به حالالفاظ _ جزوی_ و معنیهای جزوی، بلکه شغل ایشان به معنیهای کلی است، همان که از هزار دیدار و پرهیز در ذهن میماند، انگار که همـ? عیاریهای از این پس نیز همینطورهاست که حالا، دستی نه که طرحی از دستی، نه بر شاخـ? درخت یا بر چهارچوب پنجره که معلق میان هست و نیست، میان دیدار و پرهیز، و حتی نه قائم بر آرنج که اتفاق را یا غلط افتاد کار را اکنون بدینگونه است که هست، که اگر هم از پس پلکزدنی نقش را صورت دیگر شده باشد همانگونه میبینی که دیدهای. انگشت شست و اشارت برافراشته و آن سه ساقـ? کوچک خمشده بر خویش، نه آنطورها که صلاحی میکشد، یا من. تازه وقتی دست میلرزد، حتی موقع هاشور زدن مهتابی «هـ دوازده»، وقتی پایین چشم میپرد و سیگار دیگر نمیچسبد و چیزی مثل ورقهای خاکستر یا لایهای خاک بر پیشانی نشسته است:
«نوش!»
جای آداب تخلیهشان همینها را گذاشتهایم. قبل از غذا با یک استکان میشود گرم شد. ورقـ? خاکستر از سطح پیشانیت حدا میشود و مثل طوماری که رهایش کنند برخود میپیچد، و همانقدر که یکی دو جرعـ? دیگر بخوری، ترک خواهد خورد، میشکند و میریزد، خرد و خاک شده، تا نرمهبادیش بپراکند. اما روی غذا حتی اگر نان و پنیر هم باشد دیگر همانطورها نیست. بیشتر باید خورد، و هر شب بیش از پیش. وحدت حالا کجاست؟ صلاحی مجبور است خاکش بکند، چه در سردخانه باشد، یا در همان پستو نگهش داشته باشد. بو میافتد و بوی همان مردار که وحدت میگفت همه جا را خواهد گرفت. از عود و عنبر و مشک تتار، نافـ? آهوی ختن حتی، کاری ساخته نیست. مست هم که باشد میشنود، یا شاید آنقدر مست باید بود که دیگر نباشی یا نسیمی بشوی که بر پوست مینشیند و برمیخیزد، خنکی مطبوع بال زدن کبوتری که میخواهد بر شانهات بنشیند. و بعد دیگر یکی دو استکان که اضافه بخوری شبنم خنک برپوستنشسته برمیخیزد و همان لرزش زیر پوست، گرمای مداوم روزهای شرجی، خواهد ماند.
چراغ روشن شد. ندید. نبودش. پرده آویخته است. پس بوده است، شاید هم نگاه میکرده. میشود بر لب بحر فنا ایستاد و نخورد و حتی نخواند، و یا اینجا و هر جای دیگر نشست. کسی هست.
گوشـ? پرده را دستی کنار زده بود. صورت را نمیدید. نبینم. گفت: «متشکرم.»
نشست، خیره به آن رنگ نارنجی یکدست، با آنکه میدانست لحظهای بیش، گیرم ساعتی، نمیپاید و بعد تاریک میشود و تا آن رنگ سربی همهجاگیر پیش از طلوع که هر چه سیاهی را بیرنگ میکند، همانگونه سیاه میماند که حالا سیاه بود. گفت، و این بار بلند: «باز هم متشکرم.»
مطمئن نیستی، هیچوقت، موقع دنده عوض کردن اگر اخم کند، وقتی فرمان را به یک دست گرفته است و با چهار انگشت دست دیگر نیمی از دایر? فرمان را لمس میکند، و یا حتی وقتی سر از پنجر? تاکسی بیرون میکند و چیزی به کسی دیگر میگوید ... مطمئن نیستی، چراغ که سبز میشود و دو عابر، کوتاه و بلند:
«شما فکر میکنید بنده چند سال دارم؟»
میایستد وسط خیابان، روی خط سفید، وقتی چراغ قرمز است، مدتهاست قرمز شده است و ماشینها از کنارش میگذرند. مرد بلندقد برمیگردد نگاهش میکند. چند سال؟ از خطوط چهرهاش نمیشود فهمید، حتی وقتی با صدای بوق برمیگردد تا نگاه کند. مطمئن نیستی. به کی بود که گفت: «احمق، مگر کوری؟» آنهم وقتی راهت دور باشد، هر چند گفته باشی: «شما ببرید، دو برابر حساب کنید.»؟
صفی طولانی. همیشه آدمهایی هستند که پیش از تو رسیدهاند و با پاهای گشوده از هم دو برابر یک یک آدم جا گرفتهاند. خط 101، خط 109. مطمئنتر است. راننده را نمیبینی. به خاطر تو تنها نیست که اینهمه راه میرود، دنده عوض میکند، ترمزنکرده راه میافتد، فحش میدهد.
خانه نبود. آقای راعی قبلاً هم حدس میزد. کوبه را که زد صدای سرپاییها را شنید، روی زمین کشیده میشد، و کسی آن طرف، از کنار حوض شاید، با سنگینی جلو میآمد. نفسنفس میزد؟ سر تا پا سیاه در آستانـ? در. چارقد سیاه سنجاقشد? زیر گلویش قاب پیری بود: دو چین کنار لبها، چینهای ریز زیر چشمها و حتی موهای سفید بر چانه، و گونههای پلاسیده ـ بیهیچ اشکی. اما چشمها سیاه و زنده بود میان آنهمه چین و مژههایی که چندتا چندتا به هم چسبیده بود. با اینهمه چشمها برقی داشت، هنوز داشت.
«آقای صلاحی تشریف دارند؟»
پیراهن آستینبلند، سیاه. خبر شدهاند. خبرشان کرده است، همه را. کار را که تمام کرده، خبر کرده. میماند، برای همیشه، رنگ صورتی گوشت زیر ناخن که انگار به ناخن نشت کرده. ناخن را سایه زده است.
«جنابعالی آقای راعی هستید؟»
منتظر بوده. چرا؟ تمامش کرده. دیگر میشود دید _ اگر نشان بدهد _ که چطور با چند خط از کار درش آورده: «بله.»
«گفتند، اگر آقای راعی سراغ مرا گرفتند بگویید تشریف بیاورند ابنبابویه.»
و حالا اشک هم بود، اول مژههای به هم چسبیده را خیس کرد و بعد چینهای ریز زیر چشمها را. چند تار موی سفید از لبـ? چارقد بیرون مانده بود. مادر آقای صلاحی است؟ برای تشییع نرفته است. مطمئن نیستی، هیچوقت. سیاه پوشیده. و همین کافی است.
خط 139. تنها به همینها میشود اعتماد کرد، اشکالی مجرد و منتزع و پشتش هر چه بخواهی، هر مصداقی که اراده کنی. اما باز مطمئن نیستی. گاه چیزی هست که به اراد? تو نیست، همانگونه که پشت پنج، یا وقتی ساختمانی دوازده طبقه داشته باشد، یا 1+12.
«فکر میکنم جنابعالی شصت و پنج سال را شیرین داشته باشید.»
شصت و پنج سال، با اینهمه ماشین که پشت سر هم میآیند و چراغ سبزی که اجازه میدهد بر پدال گاز فشار بدهند.
صف میبندند و به نوبت سوار میشوند. یک دستـ? بزرگ گل، گلهای کوکب، به دست راست. چند شاخـ? گلایل در لفاف زرورقی که سه گوشهاش را با نوارهای سیاه بستهاند. از نوارهای سیاه، از اخمی که در چهر? این تازهرسیده هست و از دود سیگار آن یکی که دیگر به شکل حلقههای مکرر نیست میشود فهمید که درست آمدهای، همانجایی که باید باشی. دیگر مطمئنی. از وقتی که در صف جایی را اشغال میکنند، یا حتی از صبح، وقتی گلفروش از میان آنهمه نواری مشکی را انتخاب کرد، چینی میان ابروهایش پیدا شده است. به کفشهایش نگاه میکند. شاید وقتی روبهروی آینه ایستاده است تا گره کراوات مشکیاش را درست کند از فشردگی لبها بر هم فهمیده است. چین میان دو ابرو را بعد دیده است. هستم، و او، همین یک هفته پیش بود که با هم ... زنها، پیرترها، سیاه پوشیدهاند، سر تا پا سیاه، جورابها حتی. قبلاً تهیه میبینند. لازم است، باید داشت، هر روز ممکن است پیش بیاید. مردها در بندش نبودهاند. هر چهار تا لباس معمولی دارند. ظرفیت کرایه فقط پنج نفر است. سیگار میشود کشید، لازم است. این دستها. از قیافهاش نمیشود گفت که خودش باید باشد. اما دستها همانطورهاست که باید باشد: انگشتها گرهدار، و پشت دستها باد کرده. چرب است، برق میزند. موهای ریز پشت دستها سرخ میزند. با همین دستها میشوید، میکند، خاک میکند. اول لختش میکند و بعد توی حوض میاندازد. آب حوض غسالخانه چرب است. چربی همیشه روی آب میایستد. سر جنازه از آب بیرون میماند، دستها گشوده به دو طرف و زیر آب. سینه هم بالا میایستد. پاها و پائینتنه هم زیر آب میرود. حرکت میکند، همیشه، تکانی که از آب نیست، که از جنازه نیست. دهان باز و چشمها بسته. کوچک میشوند، همه، با پوستی سفید و گاهی لکهای روی پیشانی، روی چانه. ریشش را تراشیده است. چانهاش را بریده است، حتماً. دست که بلرزد، کمی حتی، خون بیرون میزند، خطی سرخ که پهن میشود، بر پوست میلغزد و میچکد. نوار زخم هنوز روی چانهاش هست. باشد. ده، نه، سیزده روز از موعد اصلاح سرش گذشته است. ناخنهای پایش را دیشب، شاید هم امروز صبح، گرفته است، با قیچی. ناخنگیر میشکند. یکییکی جمع کرده است و ریخته است توی سطل آشغال. مکروه است.
با کیسه و سنگپا میشویند. گربهشویی است، شستن نیست. فقط کشیدن کیسه است بر پوست و مماس شدن سنگپا با ترکها. ترکهای پاشنـ? پا را کاریش نمیشود کرد. اما دیگر مطمئنی که ناراحتش نمیکند، کفش پاهایش را نمیزند. میشوید و آب میریزد و چیزی میخواند، گاه بلند، و گاه به زمزمه. گوش ندادهای، هیچوقت. و باید غسل دهند میت را به سه غسل: اول به سدر؛ دوم به آب کافور؛ سیم به آب خالص. و کیفیت غسلش مثل غسل جنابت است: ابتدا میکند اول به شستن دستهای میت، سه مرتبه؛ پس میشوید عورت او را به کمی اشنان، سه مرتبه؛ پس غسل میدهد سر او را با کف سدر، سه مرتبه؛ پس جانب راست و بعد جانب چپ را به همین نحو، و میکشد دست خود را بر جمیع بدن میت. و باید این شستنها به آب سدر باشد. پس بشوید ظرفها را تا اثر سدر برود و بریزد در ظرف آب دیگری، و بیندازد در آن کمی کافور، پس غسل بدهد او را به آب کافور مثل غسل به آب. و بریزد بقیـ? آب را و بشوید ظرفها را، پس آب خالص بیاورد و غسل سیم بدهد، به همان نحو. و بایستد غسلدهنده بر جانب راست او و بگوید، هر زمانی که غسل دهد از او عضوی را: «عفواً، عفواً.»
نمیشود دید پوستی را که حالا دیگر قالب تن است و زیادی ندارد. سطل آب و پشت دستهای بادکرده، انگشتر عقیق نمیگذارند، اما هست چیزی که بوی کافور حتی نیست، مثل همان موجهایی که حتماً توی حوض هست و به پاشویه میخورد، یا شعاع نوری که از روزنی، جایی، میتابد و تنها موهای ریز و سرخ پشت دستها را روشن کرده است. و کفن واجب او سهپارچه است: لنگ و پیراهن و ازار که سرتاسری باشد. و مستحب است که زیاد شود بر اینها پارچـ? حبر? یمینه و آن جامهای است که از یمن میآورند، یا ازار دیگر. و زیاد کنند پارچـ? پنجمی که بپیچند به آن رانهای میت را. و مستحب است که علاوه بر اینها عمامه برای او قرار دهند.
لباسش را برمیدارند. دست دستفروشها هست. چیزی اگر توی جیبهایش پیدا شود مال مردهشویهاست. خودنویس را باید برداشت. شانهای را که یک دندهاش شکسته، میشود دور انداخت. زنها را زن میشوید. گیر? سر را _ صلاحی _ برداشته است. کف صابون به مچ دستها اگر بمالند خیلی راحت میتوان دستبند را، نه، النگوها را، درآورد. نخ گیر? گوشواره را با قیچی باید چید. اگر روی آن تخت و زیر لفاف چادرنماز گلدار، گلهای ریز، عریان باشد، سر تا پا، پیراهنی کهنه، نه نو، تنش میکنند. پیراهن نو مردهشویها را خوشحال میکند. جای النگوها پیداست. پیراهنی گلدار، گلهای آبی بر زمینهای سفید. آستین کوتاه، نه، بلند. پیراهن کهنه را باید نگاه داشت، حتی اگر چند روز پوشیده باشد. پیراهنهای شسته بوی صابون میدهد، فقط. وقتی پیراهن نشسته آن بوی عجیب تن را حفظ کرده باشد دیگر نمیشود ازش گذشت. عطر یاس هم اگر زده باشد هنوز میشود همان بوی تن را داشت و در صندوقی نگاه داشت. تا کی؟ زنها را هم همینطور غسل میدهند، مثل مردها؟ طاقباز، رو به آسمان، نه، رو به آن طاق ضربی آجری و آن روزنی که آبی است، آبی باز آسمان. با آن خرمن موهای مشکی چه کار میکنند؟ توی حمام، حتماً. همـ? موها را جلو صورتش میریخته است و شانه میزده؛ سر بافهها را میگرفته و شانه میزده تا موها کنده نشود، کمتر بریزد. دست زنهای مردهشوی هم باد کرده است؟ ناخنهایشان بلند است. چرک زیر ناخنها. موی سرخ همیشه برق میزند. موهای پشت گوشش خاکستری است. سیگار هما میکشد. انگشتهاش نمیسوزد؟
«همینجا نگه دارید.»
نبود، مردهشوی نبود. چرا دستهایش چرب بود؟ خاک هم چرب میشود. خاک قبرستانهای کهنه همیشه چرب است. پس کفن کند او را و حاضر کند آن پارچـ? پنجمی را که رانپیچ باشد و پهن کند و بگذارد بر روی آن مقداری از پنبه و بپاشد بر آن مقداری زیره و بگذارد آن را بر قُبُل و دُبُر میت، و بر سوراخ دبر او پنبه بگذارد؛ پس آن پارچه را ببندد بر رانهای او و محکم ببندد رانهای او را؛ پس لنگش را ببندد از نافش تا هر کجا که برسد و بپوشاند بر او پیراهنش و بالای آن سرتاسری و بالای آن حبره و یا چیزی که قائممقام آن باشد. و بگذارد با او دو جریده از چوب خرما یا از درخت دیگری، و باید تر و تازه باشد و درازای آن به مقدار استخوانِ ذراع باشد. میگذارد یکی از آن دو را در جانب راست، چسبیده به بدن، از آن محلی که موضع بستن لنگ است و دیگری را در جانب چپ، مابین پیراهن و سرتاسری، و بگذارد کافور را بر مواضع سجد? میت که پیشانی و باطن کفها و سر زانوها و اطراف انگشتان پاها باشد، و اگر کافور چیزی زیاد آمد بگذارد بر سینـ? او، و بپیچد بر او کفنهایش را، و ببندد او را از جانب سر و پاهایش.
اخم کرده است، توی آینه. چرا؟ کار هر روزش است، همین مسیر را میآید و میرود. اگر مردی یا زنی گریه کند مطمئن نیستی که این دو چین ظریف توی آینه به سبب گریـ? مرد است و آن شانههایی که تکان میخورد؛ و یا این:
«خدا، خدا.»
یا حتی این راه، این همیشه آمدن و رفتن. باید پیچید. بعد دیگر آسفالت نیست. دستانداز. دوچرخهسواری که رکاب میزند. پسر به توپش نگاه میکند و بعد به ماشین و باز به توپ. تا وسط جاده میآید و باز نگاه میکند به راننده. چشمها.
«لطفاً همینجا.»
در باز است، سبزرنگ. در هست. سکوهای سنگی همیشه هستند، سرد و منتظر. با دو دست بر عصایش تکیه داده است. به اسباببازیها نگاه نمیکند، از همه نوعی هست و به هر رنگی. کور است، حتماً. از صدای پا و صدای زن میفهمد و بعد از صدای اسباببازی. آن یکی را برداشته است که پهلوی ماشین کوکی است:
«یک تومان میشود، خانم.»
چطور فهمید؟ روبهرو پشت درخت نارون مرقد مطهر است، ایوان و سردر، مقرنسهای گچی، و دری دولتهای. تابلو را درست روبهروی در ورودی گذاشتهاند با خطی سفید به قلم نسخ و بر متنی سبز:
«طبق تصمیم هیئت امنای بقاع متبرکـ? شهر ری دفن جناز? ابنبابویه مقطوعاً 3500 ریال میباشد (که شامل حفاری، آجر نظامی، تابوتکشی، نماز و تلقین خواهد بود.) و در مقابل اخذ وجه قبض رسید چاپی صادر میگردد. پایـ? عکس و چراغ و درپوش آهنی مطلقاً ممنوع است و قبور هم باید همسطح ساخته شود، پس از تهیـ? زمین.»
آقای صلاحی یک سال تمام منتظر بوده، حتماً فکر زمین را کرده، فکر سنگ روی قبر را و روپوش را. چرا روپوش؟ سرپوش، همان که آنجا، کنار بقعه هست. یک ورقـ? آهنی که روی قبر خم شده است.
ایستادهاند، حلقهوار، بر دایرهای ناقص. پنج نفرند و با آن یکی که زائدهای است بر دایر? ناقص شش نفر میشوند. هیچکدام سیاه نپوشیدهاند. یک شانه، سردستی، این طرف و آن طرف، و یا حتی با دست و توی تاکسی وقتی اتفاقاً میبینی که موها خیلی ژولیده است. سیگار به دست حرف میزند. بلندتر است. گوش میدهند. سبیل نازک بالای لب، کراوات قهوهای خطدار، خطهای آبی و گیرهای با حرف اول اسم، حتماً. نمیشود سرسری گرفت، وقتی موها کمپشت باشد بیشتر وسواس به خرج میدهی. برق وسط سر را باید پوشاند، با شانه، بعد با دستی که کمی تر باشد همه را بر طاسی فرق سر خواباند. باز هم شانهزده است و در آینه نگاه کرده. همیشه ناراضی. اگر باد بوزد چی؟ دستهایش را توی جیبهای شلوار کرده است. از همه کوتاهتر است، حتی از آن یکی که فقط از دود سیگارش میشود فهمید که هست. یقهاش باز است. وقت نکرده، یا اصلاً کراوات نمیزند. راحتتر است. توی سایه وقتی شاخهها تکان میخورد نسیم بر گردن، بر پوست سینه، مینشیند. آرنجش را روی شانـ? پهلودستیاش گذاشته است. همیشه میگذارد، هر وقت که بخواهد بایستد و گوش بدهد؟ نمیشود فقط ایستاد، ایستاده بر دو پا. در نشستن، وقت راه رفتن، وقتی چیزی برای گفتن هست یا برای شنیدن، میشود به کسی تکیه داد. اما حالا چی، حالا که آنجا، در میان چهار دیوار غسالخانه کسی رو به طاق ضربی به آب حوض، به تکانهای آبی که سنگین و چرب است سپرده شده است؟ گوش میدهد.
باز هم هستند، چهار نفر که کنار ستون ایستادهاند، نزدیک در غسالخانه، و یکی که آن طرف پشت به ستون ایستاده است، دست بر روی دست. اول یادش آمده است: «هفتـ? گذشته بود که گفت ... ماه صفر بود که ...» و زده است، محکم، با دست راست بر پشت دست چپ:
«ای روزگار!»
و دست راست همچنان بر پشت دست چپ مانده است، و شانهاش را به ستون تکیه داده است. با چه دقتی میتوانی به یاد بیاوری، وقتی که میدانی خط به نهایت رسیده است، به انتهای کلاف، آنهم تمام نقاطی را که با هم در آن و بر آن زیستهاید. استکان و نعلبکی را زیر شیر سماور گرفت و شست. سینی برق میزد. چادرنماز به سر، فقط چشم، دو چشم سیاه و دستی سفید که چای را جلو تو گذاشت:
«ای روزگار!»
هفت نفر میشوند. روی سکوی ایوان نشستهاند، همه. با هم نرسیدهاند. پیرترها زودتر مینشینند. چقدر میشود گفت، «یا الله»؟ کی بود؟ اگر کسی بیاید جا باز میکنند تا بنشیند. نیمخیزی و یا الله. بعد دیگر حرفی ندارند. عصا برای اینطور جاها خوب است، میشود با دو دست بر آن تکیه داد و با اطمینان نشست و حتی به زمین، به آجرفرش زمین نگاه کرد. علف با رنگ سبز روشن از فاصلـ? دو آجر بیرون زده است. گورهای همسطح کهنه است، از ناصافی سنگ روی قبرها میشود فهمید. نوشته را دیگر نمیشود خواند. ترک برداشته است. سی سال که بگذرد باز میشود همانجا خاک کرد. بیصاحب اگر باشد بیاشکال است. آقای صلاحی نیست.
زنها پهلوی هم ایستادهاند، سیاهپوشیده. فقط دستی سفید آنهم از پشت چادرنماز تور سیاه، سر تا پا سیاه، حتی جورابها و کفشها. فقط یکی نشسته است، این طرف روی سکوی ایوان. با آنهاست؟ زنها حرف میزنند. هیچکس گریه نمیکند حتی زن، زن تنها، با آنکه اینطور نشسته است،گلولهای انگار به ستر لفاف چادری، گونـ? چپ تکیه داده بر ستون دست چپ، خیره به آجرفرش، به زمین. حالا که زن آمد میشود فهمید با آنهاست. خم شد و شانههایش را گرفت، با دو دست سفید. دو بازویش سفید و گوشتالود است، خوشتراش و سفید، پشت بوتههای ریز و درشت چادرنماز تور، سیاه. آقای صلاحی نیست. هیچکدام از مردها صلاحی نیست، حتی آن که از دود سیگارش میشد فهمید که هست. صلاحی بلندقدتر است، سرش حتماً پشت شانههای آدمها پنهان نمیماند. یک جایی است، دنبال تهیـ? زمین یا مشغول چانهزدن برای نصب سرپوش آهنی، یا نوشتن متنی که بر سنگ میشود نقر کرد: آرامگاه خلد آشیان مرحومـ? مغفوره. رسید چاپی را میگیرد، تا میزند، چهارتا، و لای تقویم بغلیاش میگذارد برای الصاق در آلبوم به تاریخ 19/7/48. سنگ قبر را بعداً میگذارند، سرپوش را هم. یک گلدان این طرف و یکی آن طرف. اگر بوتـ? یاس را همین امروز بکارد فقط چند ماه طول میکشد تا از میلههای آهنی بالا برود، روی آن خم بشود، و بعد، یکی دو سال دیگر مثل معجری میشود، چادری سبز که ستر آن نام خواهد بود، نوشته به قلم نستعلیق.
زیر درختها، آنجا که قبری نیست، یا اگر هست همسطح خاک است، نشستهاند. سماور هم دارند. بچهها را هم میآورند. وقتی آفتاب باشد سایه میچسبد.
|