RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ادامه - دلکده سینا


ادامه

راعی کتاب را بست. سیگاری آتش زد. وحدت چند صفحه‌ای را ورق زد، گفت:‏


‏ «مفصل است، تازه منظم نیست. بیشترش هنوز یادداشت است، اما ماحصل این است که ‏من در این یادداشتها سعی کرده‌ام دست بگذارم روی همان‌جایی که تبری، داسی فرود ‏می‌آید و تداوم یک تنه را قطع می‌کند، یا بگیریم سنگی که جلو جریان آرام و مداوم را می‌گیرد. ‏ما اینجا به هر دلیل که بوده، مثلاً موقعیت جغرافیایی، گرفتار همین مشکل بوده‌ایم، و حالا هم ‏هستیم. اما من فقط _ اگر موافق باشی _ می‌خواهم قصـ?‏ سرو کاشمر یا حتی فریومد را ‏برایت بخوانم.»‏

کاغذی را برداشت، گفت: «ببین، دقیقی می‌گوید:‏

یکی سرو آزاد بود از بهشت / به پیش در آذر اندر بکشت
نبشتش بر آن زاد سرو سهی / که پذرفت گشتاسپ دین بهی


یا مثلاً باز دارد که:‏

چو چندی بر آمد بر این سالیان / ببالید سرو سهی همچنان
چنان گشت آزاد سرو بلند / که بر گرد او بر نگشتی کمند
چو بالا بر آورد و بسیار شاخ / پی افکند گردش یکی خوب کاخ
فرستاد هر سو به کشور پیام / که چون سرو کشمر به گیتی کدام
ز مینو فرستاد زی من خدای / مرا گفت از اینجا به مینو برآی
کنون هر که این پند من بشنوید / پیاده سوی سرو کشمر روید‏
بگیرید یکسر ره زرد هشت / به‌سوی بت چین بر آرید پشت


بعدش هم توضیح داده‌ام، از اینجا و آنجا روایت‌ها را جمع کرده‌ام، خودت آنها را بیش و کم ‏می‌دانی.»‏

صفحه را کنار دستش گذاشت، از روی دستـ?‏ کاغذها هم باز صفحاتی جدا کرد همان‌طور ‏پراکنده کناری می‌ریخت:‏

‏«خوب، این بیت هم جالب است:‏

به آیین پیشینگان منگرید / بدین سایـ?‏ سرو بن بغنوید‏

اما همـ?‏ روایت‌ها بیشتر دال بر این است که کاشتن سرو _ چه به فرمان گشتاسب یا به ‏دست زردشت _ درست نشانـ?‏ آغاز بعثت، یا بهتر است بگوییم هجرت بوده است، و خود ‏سرو هم مکه است، خانـ?‏ خدا، و نیز رمزی از مینو.‏

بهشتیش خوان ار ندانی همی / چرا سرو کشمرش خوانی همی
چرا کش نخوانی نهال بهشت / که چون سرو کشمر به گیتی که کشت


مهمتر از همه بالیدن آن پیروزی امشاسپندان و انسان بر اهریمن و دیگر دیوان و حتی انیران ‏بوده است، و حتی خود درخت ...»‏

باز ورق زد: «نوشته بودمش. زردشت را درست به درختی تشبیه کرده‌‌اند.»‏

بلند شد، دور?‏ شاهنامه‌اش را آورد، جلدها را این طرف و آن طرفش می‌گذاشت، نه روی هم ‏و صاف، اما پرت نمی‌کرد. جلدی را باز کرد. ورق زد، با دستی لرزان. انگشت شستش را تر ‏نمی‌کرد، سعی می‌کرد با نوک انگشت صفحه را بگیرد، جداش کند و بعد ورق بزند. خواند:‏

‏«چو یک چندگاهی بر آمد بر این / درختی پدید آمد اندر زمین
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ / درختی گشن‌بیخ بسیارشاخ
همه برگ او پند و بارش خرد / کسی کو چنو بر خورد کی مرد


دیدی؟ باز هم هست. فردوسی هم دارد. همه‌اش را نوشته‌ام.»‏

بقیـ?‏ جلدها را طرف چپش ریخت، و باز سراغ یادداشت‌هاش رفت. ورق می‌زد، می‌خواند، با ‏نگاهی سرسری. و بعد صفحه را طرف چپش می‌انداخت. و گاهی جلوش پرت می‌کرد روی ‏گوشـ?‏ رختخوابش. گفت: «خوب، یادم آمد. گمانم در مورد اسفندیار است. می‌گوید:‏

سر سنگ تابوت کردند سخت / شد آن بارور خسروانی درخت

می‌بینی؟ انسان را به درخت تشبیه کرده است. جالبترین مثال را می‌شود در مرگ رستم ‏دید: ‏

شغاد آن به‌نفرین شوریده‌بخت / بکند از بن آن خسروانی درخت

خودت هم که یادت هست. رستم شغاد و درخت را به هم می‌دوزد، انگار که درخت نمی‌تواند ‏و نباید سپر به‌نفرینی چون شغاد بشود، برای همین هم تیر از درخت می‌گذرد و به تن شغاد ‏می‌رسد، بگو که درخت نه، که انسان درخت تیر را از تن خود گذاره می‌دهد.»‏

باز ورق زد. صفحه‌ای را پیدا کرد. به دست گرفت، خواند، گفت: «نه، این چندان مهم نیست، ‏باشد بعد. وقتی همه‌اش را تنظیم کردم. کجا بودیم؟»‏

راعی گفت: «می‌خواستی قصـ?‏ سرو کاشمر را بخوانی.»‏

‏«بله، درست می‌گویی. زیادی هرز رفتم، اما لازم بود. خوب، فکرش را بکن به سال دویست و ‏سی و دو هجری ...»‏

نگاه کرد، ورق زد، یکی دو تا را طرف راستش انداخت: «بله درست است. صاحب تاریخ بیهق ‏نوشته است: و از آن وقت که این درخت کشته بودند تا بدین وقت هزار و چهار صد و پنج ‏سال بود. می‌بینی؟ هر دو درخت هنوز بوده است، یکی به کاشمر، یکی هم به فریومد. ‏فکرش را بکن با وجود دو قرن استیلای عرب هنوز چیزی ادامه داشته، آن‌هم سروهایی ‏کشتـ?‏ زردشت، گشن‌بیخ، بسیارشاخ، و به نسبت این حوز?‏ فرهنگی گیریم که شعله‌ای در ‏اجاقی. آن‌وقت ...»‏

باز ورق زد، و هر برگ خوانده و نخوانده را جلوش می‌ریخت، بی‌آنکه ببیند که کجا.‏

‏«المتوکل علی‌الله‌جعفربن‌المعتصم خلیفه را این درخت وصف کردند، و او بنای جعفریه آغاز ‏کرده بود، نامه نوشت به عامل نیشابور که باید آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد ‏فرستند و جملـ?‏ شاخه‌های آن در نمد دوزند و بفرستند، تا درودگران در بغداد آن درخت ‏راست باز نهند و ساقه‌ها به هم باز بندند، چنان‌که هیچ شاخ و فرع از آن درخت ضایع ‏نشود، تا وی آن ببیند آن‌گاه در بنا به کار برند.»‏

توی جیب‌هایش را گشت، جعبـ?‏ سیگارش خالی بود، مچاله‌اش کرد و همان دور و بر جایی ‏انداخت. راعی سیگار روشن‌شده‌ای جلوش نگه داشته بود. ‏

‏«متشکرم. دیدی؟ در نمد بپیچند و بر گردون نهند و تا جعفریه ببرند، و چون خلیفه بدید در بنای ‏جعفریه به کار گیرند، آن‌هم درختی را که مؤلف تاریخ بیهق گفته است: در سایـ?‏ آن زیادت از ‏ده هزار گوسفند قرار گرفتی، و وقتی که آدمی نبودی و گوسفند و شبان نبودی، وحوش و ‏سباع آنجا آرام گرفتندی. و چندان مرغ گوناگون بر آن شاخ‌ها مأوی داشتند که اعداد ایشان ‏کسی در ضبط حساب نتواند آورد. و زردشتیان تا قطعش نکنند حاضر شده بودند پنجاه هزار ‏دینار نیشابوری خزانـ?‏ خلیفه را خدمت کنند. اما ظاهراً فرمان خلیفه را دیگر کردن محال بود. و ‏اشتیاق دیدن سروش چنان بود که از دیدار آن‌همه زر می‌توانست گذشت، آن‌هم کسی که تا ‏مبادا خزانه تهی شود فرموده بود تا از زردشتیان مسلمان‌شده همچنان جزیه بستانند. خوب، ‏اما درخت، وقتی دور تنه‌اش بیست و هفت تازیانه باشد، اره‌ای در خور می‌خواهد و کسی که ‏تعهد این کار کند. اما می‌جویند، همیشه هم پیدا کرده‌اند، از خواجه نصیر بگیر تا خواجه ‏رشیدالدین فضل‌الله، و اینجا خواجه ابوالطیب امیر عتاب بن ورقاءالشاعر الشیبانی است. ‏صبر کن عین نقل ابوالحسن علی‌بن‌زید این است: چو بیفتاد در آن حدود زمین بلرزید و ‏کاریزها و بناهای بسیار خلل کرد، و نماز شام انواع و اصناف مرغان بیامدند، چندان‌که ‏آسمان پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می‌کردند بر وجهی که ‏مردمان از آن تعجب کردند و گوسپندان که در ظلال آن آرام گرفتندی همچنان ناله و زاری ‏آغاز کردند. خوب، حالا به فرض که این وصف ساختـ?‏ ذهن گبرکان باشد، یا همان‌ها که از ‏بی‌چیزی تا جزیه ندهند مسلمان شده بودند، اما مگر نه که به رمز همان می‌گوید که بر ‏مردمان رفته بود، بر تداومی که قطع شده بود؟ ببین، من بارها، باور کن، به خواب یا حتی ‏بیداری آن کاروان شتر و شتربان و گردونه‌های حامل شاخه‌های در نمد پیچیده را دیده‌ام، باش ‏از کاشمر تا جعفریه همپا شده‌ام.»‏

بلند شده بود، با تمام قامت، و به اشار?‏‏ دستی آفاق مغرب و به دستی دیگر آن‌سوی کویر ‏جایی را نشان می‌داد، گفت: «از کشمر تا جعفریه، هزاران اشتر، زنگوله به گردن. قبلاً انگار در ‏زمان منصور همـ?‏ عمارات تیسفون را در کار ساختن بغداد کرده بودند و حالا نه تن همـ?‏ ‏خراسانیان را که بند بند همـ?‏ ساکنان این خطه را جدا کرده بودند و می‌بردند بر گردونه‌ها و بر ‏جاد?‏ ابریشم تا ما را، من و تو را، چون پشتیوان، تیر سقف، و نمی‌دانم ستون و جرز و دیوار در ‏کاخ‌هاشان به کار برند.»‏

نشست، انگار که بشکند به ضربـ?‏ تبری ناگهانی و همـ?‏ برگ و بار و حتی شاخه‌هاش به ‏همان یک ضربه بر گردش بریزد. و حالا داشت با دو دست لرزان آویخته از شانه‌هاش، ‏شاخه‌های شکستـ?‏ آویخته از پوست درختی که او بوده بود، کاغذهای پخش‌وپلا شده‌اش را، ‏انگار که برگ‌هاش باشند، یا سرشاخه‌هاش، تراشه‌های تنه‌اش، یکی یکی برمی‌داشت و ‏روی هم می‌چید. راعی گفت: «بعد، بعدش چی شد؟»‏

نگاه کرد. دو قطره اشک به مژه‌هاش آویخته بود، که چکید بر گونه‌ها. ‏

‏«می‌دانستم می‌پرسی. خوب این را هم گفته‌اند. می‌گویند پیش از آنکه آن کاروان بند بند تن ‏ما، رمز تداومی هزار و پانصد ساله به جعفریه برسد، متوکل کشته شده بود آن‌هم به دست ‏دو غلام ترک. قبول که در این روایت هم رمزی هست، اما می‌دانی آن که سرو فریومد را بر ‏انداخت به دلیل همین روایت هم شده آزموده‌تر شده بود، یعنی دویست و نود و یک سال پس ‏از برانداختن، قطعه قطعه کردن سرو کاشمر ...»‏

باز بر سر اوراقش رفت که حالا دسته کرده و به‌قاعده، اما نه به ترتیب، روی هم چیده جلوش ‏بود. دستهاش می‌لرزید، گفت: «یادم است، اما عین روایت جالب‌تر است، با توجه به اینکه ‏یکی نشانـ?‏ تثبیت استیلای عرب بوده، و ریشه کن کردن؛ و این یکی رمزی از تسلط ترکان.»‏

برگ‌ها را باز گرد بر گردش می‌پراکند. نیافت. نمی‌یافت. گفت: «یادداشتش کرده بودم. ‏می‌بایست همین جاها باشد. اما مهم نیست. یادم است. می‌گویند ینالتگین تا ضرری به وی ‏و حشم وی نرسد فرمود تا درخت را آتش بزنند. بله، درست شنیدی، آتش بزنند، یعنی دو ‏عنصر پرستیدنی کیش زردشتی را به جان هم انداختند و خود از میانه گریختند تا شومی قطع ‏چنان سروی دامنشان نگیرد. خوب، مقصود از این روایت این است که دیگر اینجا نقطـ?‏ پایان ‏یک دوره است، نقطـ?‏ عطف است طوری که حتی صاحب تاریخ بیهق یادش می‌رود از بلندی ‏شعلـ?‏ چنان سروی بگوید؛ یا طول زمان سوختن را متذکر شود؛ یا مثلاً از دودی بگوید که همـ?‏ ‏آفاق این حوزه را گرفته بود؛ لانه‌هایی که سوخته شدند؛ اصناف مرغانی که بر گرد چنان ‏درخت فروزان ‌سرتاپا شعله و دود طواف می‌کرده‌ا‌ند. اما ...»‏

دست برد و گوشـ?‏ لحافش را پس زد: «می‌بینی؟»‏

انگشت بر بته‌جقـ?‏ قالی گذاشته بود: «از همان وقت است شاید که این سروهای سر خمیده ‏را بر متن قالی‌هاشان نقش کردند. ببین، انگار روی خودش خم شده باشد، یا شکسته ‏باشد.»‏

بوی دود را اول راعی شنید و بعد دید. چراغ خوراک‌پزی بود، از گرد کتری سیاه‌شده تنوره ‏می‌کشید و تا راعی بجنبد و فتیله را پایین بکشد، همـ?‏ اتاق انباشته از دود بود. گفت: «در را ‏باز کن، مگر نمی‌بینی؟»‏

دود تا سقف رسیده بود و نخ‌ها، قندیل‌های سیاه، اینجا و آنجا از سقف آویخته بود. کلید ‏نمی‌چرخید. وحدت گفت: «نه، فایده ندارد.»‏

سرفه می‌کرد. راعی بلند شد پرد?‏ جلو پنجره را عقب زد. منقل را برداشت و پایین گذاشت. ‏باز هم بود. بطری‌های مشروب و نوشابه، خالی و پر، ظرف‌های نشستـ?‏ بر هم توده شده، ‏چوب شکستـ?‏ وافور. همه را بایست می‌گذاشت پایین. کتاب هم بود. پنجره را که باز کرد ‏نسیم خنک تازه‌ای مثل دست کودکی صورتش را نوازش می‌کرد. اما نمی‌شد. بوی دود تا ‏ریه‌هاش رفته بود و سرفـ?‏ وحدت پشت سرش نمی‌گذاشت. دل‌آشوبه‌اش شباهتی به ظهر ‏نداشت، اما همان‌طورها بود. نه، نبود. چیزی مثل آونگ در سینه‌اش از جایی نامریی آویخته ‏بود، بی‌حرکت، و سنگینی‌اش را نه در گلو، نزدیکیهای سیب آدمش، که در تمام امعاء و ‏احشائش حس می‌کرد. چراغ‌هایی اینجا و آنجا روشن بود. بالاخره آنجا گوشـ?‏ ساختمانی ‏هلال ماه را پریده‌رنگ و باریک و بی‌نور دید. بایست می‌رفت. وحدت گفت: «بیا برویم بیرون.»‏

و سرفه کرد. صدای ماشین‌ها، بوق‌ها، و ترمزها از اینجا و آنجا شنیده می‌شد، انگار که ‏مکعب‌های بزرگ و کوچک را خراش هزار هزار صدای دور و نزدیک تکه‌تکه می‌کرد. ‏

وحدت گفت: «آن پنجره را ببند، خواهش می‌کنم. می‌رویم بیرون، همین سر خیابان یک دکـ?‏ ‏عرق فروشی هست، دنج است.»‏

راعی برگشت. پرد?‏ دود نازک‌تر شده بود، و آنجا میان چهارچوب در وحدت خم‌شده بر دو زانو ‏سرفه می‌کرد. راعی گفت: «نه، من باید بروم، عذر می‌خواهم.»‏

کفش‌هایش را که پوشید، گفت: «دلخور نشو، واقعاً باید بروم، بگیر باید تنها باشم. برای ‏امروزم خیلی زیاد بوده.»‏

به وحدت که رسید، دست دراز کرد. وحدت گفت: «پس تو هم می‌روی به برج عاج خودت؟»‏

‏«آره، بگیر برج عاج. اما تو ...»‏

نه، نمی‌بایست می‌گفت. گرفتش و بوسیدش: «وقتی نمی‌توانیم کاری برای هم بکنیم دیگر ‏زخم زبان چرا؟»‏

و راه افتاد. به چهارچوب در که رسید برگشت، گفت: «ببین وحدت، تو حتماً فکرهات را ‏کرده‌ای، می‌دانی که تنها با خودکشی می‌توانی کاری کنی که آدم‌ها جدیت بگیرند، از عفت ‏گرفته تا بقیه، همکارهات و حتی بچه‌هات؛ آن‌هم درست همین امشب. اما این هم یادت ‏باشد که من یکی تحمل بار اضافی ندارم. می‌فهمی؟ دیگر نمی‌توانم بعد از مرگ تو با این ‏دلشوره زندگی کنم که می‌شد منصرفش کرد و نکردیم، یا من به‌خصوص نکردم. در ثانی من ‏به انداز?‏ کافی جسد روی دوش یا حتی توی سینه‌ام، اینجا، دارم که دیگر جایی برای لاشـ?‏ ‏تازه نیست ...»‏

کافی بود. همین‌ها را هم که گفته بود زیادی بود. بایست می‌گفت: «با این‌همه بمان!» ‏نگفت. در خانه را باز کرد و بیرون آمد. پله‌ها تاریک بود. دست به نرده‌ها که بگیری می‌شود ‏پایین رفت. اشکال کار فقط در پاگردها بود. نرد?‏ پوشیده از یاس طرف چپش بود. پارس سگی ‏نیامد. یکی دو برگ را لگد کرد اما بوی پائیز را حس نکرد. می‌دانست که هست در هوا، لای ‏برگ‌های یاس و حتی میان سرانگشت‌هاش که بر میله‌های نرده می‌کشید. بوی دودی که ‏وحدت می‌گفت نمی‌گذاشت بشنود، یا بوی مردار. در را که باز کرد ماشین را جلو در دید. چراغ ‏داخل ماشین روشن بود. در عقب باز بود. عفت گفت: «بفرمایید، محسن می‌رساندتان.»‏

گفت: «چی؟ هنوز اینجایید؟»‏

‏«منتظر شما بودم بفرمایید. محسن غریبه نیست، می‌داند، همه چیز را می‌داند.»‏

راعی سوار شد. نمی‌خواست، اما دیگر کاریش نمی‌شد کرد.بازی پیش از او شاید هم از دم ‏ألست بربکم آغاز شده بود. عفت گفت: «به نظر شما من چه کار باید بکنم؟ خواهش می‌کنم ‏صریح بفرمایید.»‏

نمی‌خواست به صورتش نگاه کند اما مجبور بود. حالا به‌خصوص بزکش تندتر می‌زد، آن‌هم از ‏این‌همه نزدیک و اینکه ناگهان نور پایین ماشینی یا چراغ تیری، دکانی روشنش می‌کرد. گفت: ‏‏«من نمی‌دانم، گیجم.»‏

محسن گفت: «ولش کن، خواهر. این مردک لیاقت ...»‏

راعی گفت: «خواهش می‌کنم نگه دارید. من پیاده می‌شوم.»‏

عفت گفت: «تو دخالت نکن، این زندگی من است نه تو.»‏

نگه داشته بود و قبل از اینکه راعی دست دراز کند در جلو باز بود و محسن بیرون ایستاده بود. ‏در را محکم بسته بود. عفت گفت: «محسن، محسن!»‏

از جوی آب پرید. از کنار پیاده‌رو می‌رفت، دو دست در جیب‌های شلوار. عفت گفت: «به ‏جهنم.» و لغزید جلو فرمان. به محاذات محسن که رسیدند نگه داشت و چند بار بوق زد. ‏محسن نگاه نکرد، بعد هم پیچید توی کوچه‌ای. ‏

راعی گفت: «اجازه بفرمایید من بروم. شما شاید بخواهید با این‌ها زندگی کنید، آن‌وقت از ‏حالا ...»‏

راه افتاده بود. گفت: «گور پدر همه‌شان. آدم که نمی‌تواند به همه حساب پس بدهد.»‏

حرف وحدت بود. هنوز هم در او حرف می‌زد. گفت: «پس اجازه بفرمایید من هم بیایم جلو. این ‏طور که خوب نیست.»‏

نه، نمی‌بایست. بوی عطرش، به‌خصوص حالا، ناراحتش می‌کرد. شیشه را پایین کشید. ‏سیگارش را در آورد: «اجازه می‌فرمایید.»‏

‏«خواهش می‌کنم.»‏

عفت گفت: «جواب من را ندادید. البته مجبور نیستید. اما من می‌خواستم، آن‌هم حالا که ‏باش صحبت کرده‌اید، بفرمایید من چه کار کنم.»‏

‏«مگر خودتان تصمیمی نگرفته‌اید؟»‏

‏«گرفته بودم، اما فکر نمی‌کردم ممکن است به این قیمت تمام بشود.»‏

‏«به چه قیمتی؟»‏

‏«همان که توی کاغذش نوشته بود. در این مورد که حرفی بهش نزدید؟»‏

‏«چرا، متأسفانه. از دهنم در رفت. شاید هم چون عصبی‌ام کرد گفتم.»‏

‏«چی گفت؟ نظرش چی بود؟ واقعاً می‌خواهد چه کار کند؟»‏

‏«دقیقاً که نمی‌شود گفت، یعنی این امکان هست که همین امشب کار را فیصله بدهد و یا ... ‏راستش نمی‌دانم. خودتان بهتر می‌شناسیدش. در این گونه موارد کافی است آدم کتابی را ‏باز کند و شعری بخواند، آن‌قدر تلخ، که ببیند بدتر از این هم سابقه داشته؛ و یا مثلاً یک قمری ‏بیاید روی هر?‏ پنجر?‏ آدم بنشیند.»‏

‏«پرده را انداخته است.»‏

‏«بله، دیدم، وقتی هم من پنجره را باز کردم گفت : "لطفاً، آن پنجره را ببند." با این‌همه ‏نمی‌شود پیش‌بینی کرد.»‏

‏«یک روزی من می‌توانستم، همه چیزش برایم آشنا بود. حتی می‌توانستم بگویم که حالا مثلاً ‏چی فکر می‌کند. اما یک‌دفعه عوض شد. نفهمیدم چرا. مطمئنم که ربطی به اعتیاد و ‏نمی‌دانم ترکش نداشت. حالا هم نمی‌کشد. اما با وجود این عوض شده است، طوری که فکر ‏می‌کنم غریبه است، اولین بار است که می‌بینمش. تازه حرف‌هاش، کارهاش آن‌قدر ضد و ‏نقیض است، آن‌قدر شلوغ است که گیجم کرده است. ببینید، شما باور می‌کنید آدمی به دل‌‏رحمی وحدت سگ همسایه را کشته باشد؟»‏

راعی گفت: «پس برای همین صدای پارسش را نشنیدم؟ هر وقت می‌آمدم، تا به کنار نرده ‏می‌رسیدم پارس می‌کرد.»‏

‏«وحدت هم همین را می‌گفت، می‌گفت: "ساعت دوازده وقتی آدم مست باشد، تا در را باز ‏می‌کند و قدم در راهرو می‌گذارد یک‌دفعه با آن صدای نخراشیده چرت آدم را می‌درد." یک ماه ‏پیش یک روز عصر دیدم نشسته است کنار نرده‌ها. سگ آن طرف نرده بود. پارس نمی‌کرد. ‏تکه‌گوشتی جلوش بود، داشت بو می‌کرد. دویدم پایین. بهش گفتم: "نکند چیزی توش ریخته ‏باشی؟" گفت: "نه، می‌خواهم باش دوست بشوم. راهش همین است." سگ که تکه‌گوشت ‏را خورد خیالم راحت شد. اما باز بهش گفتم: "این سگ قیمتی است، می‌بینی که. تربیت‌‏شده است. مبادا بلایی سرش بیاوری." گفت: "خیالت راحت باشد. دیگر درست شد." اما باز ‏شب که آمد غر می‌زد، فحش می‌داد به هر چه سگ است و به‌خصوص سگ‌های اصیل. ‏می‌گفت: "این اقلاً روزی دو سه کیلو گوشت لخم نفله می‌کند تا شب بیاید کنار نرده و یک‌‏دفعه توی دل آدم پارس کند."»‏

چراغ که سبز شد راعی پرسید: «بالاخره چی شد؟»‏

‏«راستش نفهمیدم. از گریـ?‏ پیرزن فهمیدم که سگ طوریش شده. می‌گفت: "حتماً کار دزد ‏بوده." شب که وحدت آمد بهش گفتم. گفت: "بله، فهمیدم. پارس نکرد." بعد هم شنیدم که ‏توی اتاقش می‌خواند:‏
امـروز بکـش چو می‌تـوان کـشت / کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مــگذار کــه زه کــــند کــــمان را / دشـمن که به تیر می‌توان دوخت

‏«گفتم: "کار تو نباشد؟" گفت: "خواهش می‌کنم. تو دیگر امشبم را خراب نکن، برای اینکه این ‏اولین شبی است که تا در را باز کردم چیزی از توی تاریکی، از پشت آن نرده و یاس لعنتی ‏پارس نکرد." گفتم: "اما این را هم بدان که پیرزن داده است تشریحش کنند، می‌خواهد بداند ‏چی شده که یک‌دفعه افتاده و مرده. می‌گفت، دیدم افتاده کنار نرده، به پشت، و پاهاش ‏می‌لرزد. وقتی من رسیدم پوزه‌اش را مالید به پام." باز خواند:‏

دمی آب خوردن پس از بدسگال



بعد هم از من پرسید: "تو می‌دانی مصرع دومش چیست؟" و باز همان را خواند. گفتم: "گفته ‏شکایت می‌کنم، گمانم کلانتری هم رفته."»‏

راعی گفت: «فکر نمی‌کنم کار وحدت باشد.»‏

‏«نه، کار خودش است. مطمئنم. آن شب آن‌قدر سرحال بود که نگو، انگار چهار پنج سال پیش ‏بود. نصف‌شب آمده بود کنار تخت من. از خواب که پریدم دیدم نشسته دارد نگاهم می‌کند. ‏گفت: "نترس، کاریت نداشتم. فقط داشتم نگاهت می‌کردم." گفتم: "چرا بترسم؟ مگر چی ‏شده؟" گفت: "تو خوبی." نمی‌دانم گفت: "فرشته‌ای، اما هر چه پیش آمد مرا باید ببخشی. ‏من لیاقت تو و بچه‌ها را ندارم." حتی خواست دست من را ببوسد. مست نبود. اما ‏چشم‌هاش طوری بود که ترسیدم، فکر کردم نکند ... نه، احمقانه بود، می‌دانم. اما خوب، ‏جای ترس هم داشت، آن‌هم وقتی پنج شش ماهی بود که پا توی آن اتاق نگذاشته بود. ‏وقتی رفت بیرون، بلند شدم در را از تو چفت کردم.»‏

‏«نکند فکر کردید ممکن است بلایی سر شما و بچه‌ها بیاورد؟»‏

‏«بله، عیناً. اما من که گفتم احمقانه بود. خوب، چند ماه پیش توی روزنامه خوانده بودم که ‏مردی زن و سه بچه‌اش را کشته، بعد هم روی دیوار سیاهـ?‏ قرض‌هاش را نوشته. عکس ‏سیاهـ?‏ قرض‌ها را انداخته بودند. وحدت هم خوانده بود. اما حرفی نزد. معمولاً اگر چیز جالبی ‏می‌خواند می‌آمد برای من هم می‌خواند. وقتی هم بهش گفتم، گفت: "نخواندم." رفتم آوردم، ‏نشانش دادم. سرسری نگاهی کرد. بیشتر عکس دیوار اتاق جلبش کرد. رفت ذره‌بینش را ‏آورد و بعد هم رقم‌ها را نوشت و جمع زد. گفت: "یکصد و پنجاه هزار و صد و بیست تومان." ‏گفت: "ببین، اشتباه کرده. درست جمع نزده. انگار نوشته یکصد و پنجاه هزار و پانصد و بیست ‏تومان." گفتم: "یعنی اگر اشتباه نمی‌کرد ...؟" گفت: "نه، اما آدمی که نتواند یک جمع ساده ‏را حل کند چاره‌ای نداشته. تازه مطمئنم که این یکیش بوده. بقیـ?‏ دیوارها چی؟ شاید هم ‏چیزهایی نوشته بوده، آن‌هم با خون گلوی برید?‏ خودش." گفتم: "تو که گفتی نخوانده‌ای؟" ‏گفت: "خوب که چی؟" بعد هم گفت: "تو همه‌اش به فکر زن و چند تا بچه‌ای. خوب، من هم ‏هستم. آنها که گناهی نداشته‌اند. اما اگر مرد دیوانه نبود _ که حتماً نبوده _ ببین چه زجری ‏کشیده آن‌هم از وقتی که دیده نمی‌تواند، یا از وقتی تصمیمش را گرفته تا وقتی که جان کندن ‏آنها را دیده. بعد دیگر البته آسان بوده، می‌توانسته، حتی اگر با یک تیغ معمولی باشد ‏می‌شود برید."»‏

چهارراه آشنا می‌زد. سر پیچ می‌رسیدند به جلو ساختمان. راعی گفت: «پس برای همین ‏رفتید خانـ?‏ پدرتان، بچه‌ها را هم بردید؟»‏

‏«خوب، یکیش این بود.»‏

‏«دیگر چی؟»‏

نگه داشت درست جلو در ساختمان. ماشین را خاموش کرد، گفت: «من نمی‌خواهم بچه‌هام ‏زیر دست چنین پدری بزرگ شوند. می‌فهمید؟ خودم کار می‌کنم. شاید هم بروم یک ده، ‏شهرستان دورافتاده معلم بشوم.»‏

‏«بعد از ده بیست سال به بچه‌ها چی جواب می‌دهید؟»‏

‏«که چی؟»‏

‏«هیچ. همین که چرا. می‌فهمید که؟ گاهی بی‌آنکه حرفی بزنند از آدم می‌پرسند.»‏

‏«آن‌وقت دیگر می‌اندازمشان بیرون، یا اگر وحدت باشد نشانیش را می‌دهم می‌گویم، خودتان ‏بروید و ببینیدش.»‏

‏«اگر نباشد چی؟ می‌دانید که با یک مرده، با شبح یک آدم نمی‌شود جنگید.»‏

‏«ترس من از همین است. برای همین هم خواستم کمکم کنید، به من و بچه‌ها و به وحدت، ‏کاری بکنید که این‌طورها نشود.»‏

‏«من که گفتم، باور کنید نمی‌شود پیش‌بینی کرد، متأسفانه وحدت تیزتر، باریک‌بین‌تر از آن ‏است که بشود چیزی ازش پنهان کرد، آن‌هم وقتی می‌بیند پشت سرش همه چیز ویران ‏است و در کنارش و حتی جلوش هیچ نیست.»‏

پرسید: «پس می‌گویید من چه کار کنم؟ برای اینکه مبادا کاری بکند که دیگر نشود جبرانش ‏کرد هر کاری بفرمایید می‌کنم.»‏

‏«حتی برگردید؟»‏

‏«نه، این یکی نه، برای اینکه خودش هم نمی‌خواهد. راستش حس می‌کنم خودش ‏می‌خواست همین‌طورها بشود، خودتان هم که گفتید.»‏

‏«نمی‌دانم. به هر صورت بدبختی این است که نمی‌شود بار کسی را به دوش گرفت، اگر ‏بتوانیم و بکنیم بیشتر ترحم کردن است. در ثانی وقتی سقفی دارد می‌ریزد، دیگر نمی‌شود ‏زیر آوار ایستاد و گفت، ببین چه اسلیمی قشنگی یا حیف آن گوشواره، و نمی‌دانم این بته‌‏جقه.»‏

‏«خوب، من هم برای همین _ به قول وحدت _ فرار کردم.»‏

‏«بله، وحدت هم حرفش همین است. اما اگر دو نفر، یا مثلاً چهار نفر _ مثلاً شما و وحدت و ‏بچه‌ها _ نتوانند مسأله‌شان را حل کنند با همـ?‏ جهان نمی‌توانند ... نه، ببخشید، این‌ها همه ‏لازم و ملزوم‌اند، سقف را که برداری دیگر کانون خانواده‌ای، اجاقی نمی‌ماند، یا ... ببخشید، ‏من باور کنید دیگر نمی‌توانم فکر کنم. اینجا هم چندان جای خوبی نیست.»‏

ماشین را راه انداخت. گفت: «گمانم کوچـ?‏ حکیم نظامی بود؟»‏

و پیچید. راعی نمی‌خواست. تنها کار ممکن این بود که همان‌گونه که وحدت، قصـ?‏ سرو را ‏برایش می‌خواند، یا حتی اجرا می‌کرد. گفت: «همین‌جاست.»‏

کنار زد، پیش و پس رفت. ماشین که خاموش شد، گفت: «شما که از من نمی‌ترسید؟»‏

‏«چرا بترسم؟»‏

‏«خوب، همین‌طوری گفتم. خواستم بگویم باز می‌توانم با شما حرف بزنم؟»‏

‏«چرا نه؟ هر وقت مایل باشید.»‏

‏«نه، همین حالا، امشب.»‏

در باز بود. گفت: «شما بفرمایید.»‏

تاریک بود. تو رفت. چراغ را زد. و بعد کنار پله‌ها ایستاد. چه عطری زده بود؟ بوی گلی نبود، یا ‏گلی نبود که او بشناسد. صدای پایش نمی‌آمد. بر پاگرد اول ایستاده است، حتماً. راعی ‏گفت: «طبقـ?‏ چهارم است. اما من، اگر اجازه بفرمایید ...»‏

‏«می‌دانم: چیزی ندارید. اما آخر اتاقتان که بدتر از اتاق وحدت نیست.»‏

تا عفت به پاگرد سوم برسد دیگر رسیده بود و کلید هم توی دستش بود، هر دو کلید. نه، ‏نمی‌گذارند. نمی‌شود. در را باز کرد. چراغ خاموش بود. این اندوه همیشگی‌اش بود از این ‏پس، یا از وقتی مادر دیگر نبود _ گیرم در شهری دیگر کنار سماور نشسته و صدای قل‌قلی که ‏مثل لچک سرش همیشه بود _ تا حالا که می‌بایست چراغش را روشن کند و همه چیز را از ‏ابتدا آغاز کند. خوب، همین است که هست. باید هم. گفت: «شما بفرمایید بنشینید من یک ‏چیزی می‌آورم. خودم هم گرسنه‌ام.»‏

توی یخچال چیزهایی داشت، نان و پنیری، میوه‌ای. عفت گفت: «من هنوز زنم، تا شما ‏سیگاری بکشید یک چیزی می‌آورم.»‏

و به طرف آشپزخانه رفت. راعی در رو به مهتابی را باز کرد. میزی را بیرون گذاشت. صندلی ‏چرمی خودش را این طرف و یک صندلی راحتی طرف دیگر گذاشت. چراغ مهتابی را بعد هم ‏می‌توانست روشن کند. نگاه کرد. نه، فرصت شمردن نبود، یا دیگر می‌دانست. پنجره روشن ‏بود، گیرم که ردیف دوازدهم از طبقـ? هفتم یا هشتم.‏

عفت سینی به دست وسط اتاق ایستاده بود: «چرا بیرون؟»‏

‏«عادت کرده‌ام. در ثانی دلباز است.»‏

توی سینی چند برید?‏ نان بود و ظرفی پنیر و یک قالب کره. شیشـ?‏ مربا یادش نرفته بود. دو ‏بشقاب با کارد و چنگال و قاچی خربزه. نیمی را نمی‌بایست می‌آورد. اما فقط یک لیوان آورده ‏بود. وقتی نشست، گفت: «چای هم اگر خواستید همین حالا حاضر می‌شود.»‏

و شروع کرد. تکه نانی برداشت، برشی پنیر رویش گذاشت: «حالا هم من باید تعارف کنم؟»‏

راعی هم نشست. تکه‌ای نان و برشی کره. قاشق مرباخوری یادش رفته بود. با همان نوک ‏کارد هم می‌شد. عفت گفت: «یعنی ممکن است ...؟»‏

نگاهش کرد: «بله، و شاید هم همین حالا، درست همین لحظه که من و شما اینجا ‏نشسته‌ایم.»‏

‏«خوب، به فرض که درست باشد، من ناچارم انتخاب کنم، یا او یا من و بچه‌ها.»‏

‏«بچه‌ها؟ بله، بچه‌ها.»‏

و خورد، یکی دو لقمه. عفت گفت: «یعنی می‌فرمایید بچه‌ها مهم نیستند؟»‏

‏«همه‌چیز مهم است، حتی این تکه‌پنیر. هیچ‌چیز هم فی‌نفسه نه مهمتر است نه بهتر. اما ‏همین تکه نان و پنیر می‌تواند جایی آدمی را از مرگ نجات دهد و جایی دیگر خوراک گربه‌ای ‏سیر بشود، یا توی قفسه‌ای کپک بزند. تازه من نمی‌فهمم، شاید چون پدر یا مادر نبودم، اما ‏آخر مگر چی شده که آدم‌ها تا به بیست و پنج یا سی رسیدند همـ?‏ هم و غمشان می‌شود ‏بچه، آیند?‏ بچه، انگار خودشان دیگر مرده‌اند؟»‏

‏«نه، شما نمی‌فهمید. خودتان هم گفتید. آدم اصلاً این فکرها را نمی‌کند، فقط ایثار می‌کند، ‏بی‌آنکه بفهمد. دلیل وجودیش همان بچه‌ها می‌شوند.»‏

تلفن زنگ زد. راعی گفت: «حالا؟»‏

عفت هم بلند شده بود: «نکند خودش باشد؟»‏

همچنان زنگ می‌زد. محسن‌ بود، خودش گفت. راعی گفت: «چی شده؟»‏

‏«عفت آنجا است؟»‏

‏«بله.»‏

‏«می‌خواهم باش حرف بزنم.»‏

‏«طوری شده؟ تو کجا هستی؟»‏

عفت پرسید: «وحدت است؟»‏

از آشپزخانه می‌پرسید. گفت: «نه، محسن است. می‌خواهد با شما حرف بزند.»‏

‏«حالا می‌آیم، بگذارید چای را دم کنم.»‏

تا عفت برسد، پرسید: «وحدت را دیدیش؟»‏

‏«پس کجاست؟»‏


‏«خودت که می‌شناسیش. توی آشپزخانه. گوشی دستت باشد.»‏

تا عفت برسد همچنان گوشی به دست ایستاد. از آنجا پنجر?‏ روشن یا تاریک را نمی‌توانست ‏ببیند. پنج‌ضلعی نامنظمش تنها تکه‌ای از آن کلاف بود، نقطه‌ای از خطی که هیچ‌وقت راست ‏نیست. نمی‌شود، نمی‌گذارند. عفت گوشی را گرفت: «چی شده؟»‏

راه افتاد. تا در راهی نبود اما از میان صندلی‌ها بایست رد می‌شد. خودش بود. احتیاجی نبود ‏که بشمارد. در چهارچوب پنجره ایستاده بود و پرده مثل شالی بر دوشش آویخته بود. به ‏دستی انگار خرمن موهای _ شاید سیاه اما بر شانه ریخته‌اش _ را می‌پیچاند. دست دیگرش ‏بر چهارچوب بود. پیراهنی آبی به تن داشت، آستین‌بلند. جهت نگاهش به همین طرف‌ها بود. ‏عفت می‌گفت: «خودش کجاست؟»‏

نمی‌گذارند. نگاهش می‌کرد. باز پرسید: «تو گشتی، همه‌جا را، حمام را؟»‏

باز گفت: «بگرد خواهش می‌کنم، همین حالا برو ببین، من گوشی دستم است.»‏

و به راعی گفت: «اتاقش را آتش زده، اما خودش نیست. وقتی محسن رسیده دیده مردم ‏جمع شده‌اند توی کوچه. دود داشته از پنجره بیرون می‌زده. بالا هم که رسیده دیده ‏همسایه‌ها دارند در را می‌شکنند. گفته، من کلید دارم.»‏

راعی گفت: «خودش چی؟»‏

‏«گفتم که، می‌گوید رفته.»‏

و گفت: «نیستش؟ پس رفته. تو همان‌جا باش، من حالا می‌رسم.»‏

و به راعی گفت: «شما نمی‌آیید؟»‏

‏«کجا؟»‏

دید، می‌بیندش، آن‌هم این‌طور که او ایستاده است و نگاه می‌کند. درست همین‌جا را. تا مگر ‏عفت را نبیند، گفت: «باشد.» و به طرف در راه افتاد.‏

‏«پس همین بود که می‌گفتید؟»‏

‏«چی؟»‏

نگاه کرد. نبود. پنجره خاموش شده بود. حالا بهتر می‌تواند ببیندش آن‌هم این موی کوتاه رنگ‌‏کرده‌اش را. عفت گفت: «هنوز ایستاده.»‏

‏«نمی‌آیید برویم؟»‏

‏«می‌دانید همه چیزهاش را ریخته وسط اتاق، حتی قالی را، بعد هم آتششان زده.»‏

راعی که در را قفل می‌کرد، پرسید: «کتاب‌هاش چی؟»‏

‏«نه، گمان نکنم. چیزی که طول نکشید. محسن زود رسیده، یکی دو سطل آب که ریخته آتش ‏خاموش شده. می‌گفت، دود می‌کند، هر چه هم آب می‌ریزم چاره‌اش نمی‌شود.»‏

می‌دانست، حتی انگار دیده بود. دست به پاگرد گرفت و پیچید. باز هم بود، هست. تبری ‏می‌آید و قطع می‌کند. گفت: «حتماً نفت چراغ خوراک‌پزی را ریخته روشان.»‏

عفت گفت: «آن‌قدرها که نفت نداشت.»‏

‏«همین که یک گله‌جا روشن بشود و آتش خانه کند، کافی است.»‏

سرو را هم می‌گفت، گشن‌بیخ، سهی‌قد، انگار که خود شعله‌ای باشد سبز. برای همین ‏شاید با سری خم‌شده بر خویش می‌کشند، همان‌طورها که شعله خم بشود، وقتی باد بوزد. ‏

ماشین که راه افتاد، عفت پرسید: «پس یعنی کجا رفته؟»‏

‏«نمی‌دانم.»‏

‏«به شما حرفی نزد؟»‏

‏«نه، اما من بهش گفتم که حوصلـ?‏ حمل جنازه ندارم. گفتم، برای اینکه جدی بگیرندت ظاهراً ‏باید خودکشی کنی، همین امشب، اما من _ به خاطر خودم گفتم _ نمی‌توانم، تحمل بیشتر ‏از اینش را ندارم.»‏

پیچیدند. گفت: «نکند بیاید خانـ?‏ من؟ خودش گفت، می‌خواهد یک هفته‌ای بیاید.»‏

‏«پس شما نمی‌آیید؟»‏

‏«مگر فرقی هم می‌کند؟ گیرم که دو کتاب سیاه‌شد?‏ دوده‌گرفته را از آنجا بیرون بکشم، یا من ‏هم یکی دو سطل آب روی آن قالی بریزم؟»‏

نگه داشت. راعی گفت: «اگر پیداش شد تلفن می‌کنم. مطمئن باشید.»‏

‏«می‌خواهید برسانمتان؟»‏

‏«نه، با تاکسی می‌روم. متشکرم.»‏

نه دیگر سوز سرمایی در میان نبود، اگر هم بود دور بود، در زمستانی که در پیش بود، یا همـ?‏ ‏زمستانهایی که از سر گذرانده بود. خط راست از هزاران نقطه، از بی‌نهایت نقطه درست ‏می‌شود، پشت سر هم و بی‌فاصله، خطی از اینجا تا آن درخت یا ... تا کجا؟ صف می‌بندند، ‏پشت سر هم. سرک می‌کشند تا بشمارند، آنها را بشمارند که کم می‌شوند از اول صف، که ‏می‌روند بلیط به‌دست. پول‌ها‌شان را می‌شمارند، اول اسکناس‌ها را و بعد پول‌های خرد را و ‏دوباره. اسکناس‌ها را توی کیف بغلی می‌گذارند و پول‌های خرد را توی جیب کت یا جیب ‏کوچک شلوار. اول فاصله‌ای هست، هر آدم نقطه‌ای است که پشت سر یکی دیگر است. بعد ‏دیگر حس نمی‌کنی، یک قدم جلوتر که بگذاری گذاشته‌ای. کم شده است، یکی. و پشت سر ‏کسی ایستاده است، کسانی که آدم را به حساب می‌آورند. یکی جلوتر از من است که ‏هست. وجود دارم.‏

‏«




چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 4:4 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 481599
بازدید امروز : 139
بازدید دیروز : 60

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت