RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بره گمشده راعی ادامه - دلکده سینا


بره گمشده راعی ادامه

راعی باز شروع کرد، از همان بچه که پستانکی به سینه‌بندش سنجاق شده بود.

 عروسک به ‏دست راستش بود. پیراهنش آستین کوتاه بود، با لبـ?‏ تور چین‌دار. دست‌هایش چاق بود. در ‏انگشت اشار‏?‏ دستی که بچه را گرفته بود انگشتر عقیق بود. طرح صورت بچه زیبا بود. شیرین ‏می‌زد. چشم‌هایش را بست. نه، نمی‌توانست به یادش بیاورد همان‌گونه که در عکس بود، و ‏همـ?‏ آن شیرینی که آدم می‌توانست به چشم ببیند نه در چشم‌ها بود یا مثلاً در انحنای ‏ظریف چانـ?‏ کوچک و یا در چال چانه، بلکه در همـ?‏ اینها بود، در مجموعـ?‏ خطوطی که گرچه ‏به هر چیز شکل قطعیش را می‌داد، مثلاً به شکل لب‌ها و در خطی که گونه‌ها را برجسته ‏می‌نمود، اما در رابطه با نرمش منحنی‌گونـ?‏ خطوط بقیـ?‏ اعضای صورت یا بی‌اعتباری ‏سایه‌روشن طره‌هایی که بر پیشانی افتاده بود چیزی ناشناخته، معلق میان این و آن بود که ‏با چشم بستن در ذهن آدم نمی‌ماند، طعمی شورمزه داشت که در آخر به شیرینی می‌زد. ‏حلقه در گوش داشت، مسی حتماً. موهاش کوتاه بود و شانه کرده.‏

‏«این را دیگر چرا نگه داشته است؟»‏

‏1312. خط صلاحی بود. چرا آدم فکر می‌کند تنها اگر به دل سیر گریه کند می‌تواند طعم ‏شورمزه‌ای را که به شیرینی می‌زند فراموش کند؟ عکس خانوادگی حتماً عکس خانواد‏?‏ زن ‏بوده. طرح صورت دختر هنوز همان شیرینی را داشت. دو پسر بچه دو قلو می‌زدند، هنوز، ‏شورت به پا، بندی، سرها شانه کرده. در طرف چپ سر فرق باز کرده بودند. موهاشان صاف ‏بود. نه، از عکس نمی‌شد گفت که با دختر نسبتی دارند. هفت و هشت سالی داشتند. دامن ‏زن بلند بود و آستین‌هاش چین‌دار، لچک به سر داشت. لبخند می‌زد. آقای صلاحی بر آستانـ?‏ ‏در، در چهارچوب، ایستاده بود، عینک به چشم، بسته‌ای بر یک دست، پیچیده در لفاف ‏روزنامه، و پاکتی به دست چپ. ایستاده بود، همچنان. بی هیچ صدایی آمده بود، لبخند ‏نمی‌زد. گفت: «دیر که نکردم؟»‏

راعی یکه‌ای خورد. عکس‌ها را لای آلبوم گذاشت. صلاحی داشت بسته را روی طاقچه ‏می‌گذاشت. یک نیمی از پاکت بیرون کشید. درش را باز می‌کرد. راعی گفت: «تسلیت عرض ‏می‌کنم.»‏

‏«پس بالاخره قبول کردید. خوب، همه همین‌طورها هستند. سالها پیش وقتی یکی از ‏دوستان، یکی از همان همپالکی‌ها، خودکشی کرد، تا مدتها باورم نمی‌شد. سر هفته رفته ‏بودم سر قبرش. آدم که باورش نمی‌شود. نشانت می‌دهند که اینجاست. یعنی مثلاً زیر این ‏خاک، زیر این سنگ قبر، یا بگیریم زیر این تود‏?‏ گل. تا یکی دو ماه هر وقت توی خیابان ‏می‌رفتم فکر می‌کردم آنجاست، همان که شق و رق دارد می‌رود، کتابی در دست، با موهای ‏شانه‌کرده. تا بالاخره یک روز تک رفتم سر قبرش، یکی دو ساعت همان‌جا نشستم و به ‏سنگ قبرش خیره شدم. وقتی به هق‌هق افتادم فهمیدم دیگر تمام است، من هم بالاخره به ‏خاکش سپردم، آن‌وقت انگار از سر نو خودکشی کرده و جنازه‌اش روی دست من مانده باشد ‏با مشت چند بار به سنگ قبر زدم، حتی لعنتش کردم.»‏

‏«پس این عکس‌ها را برای همین جمع و جور کرده‌اید؟»‏

‏«دقیقاً که نه، اما، خوب، وقتی همه را از این‌جا و آن‌جا پیدا کردم، به ردیف دسته‌شان کردم، ‏دیدم که بله، تمام است، اما این بار یک‌دفعه و برای همیشه تمام‌شدنی نیست. ببینید، ‏همکارها تقصیر نداشتند، همین‌طوری تسلیت می‌گفتند. توی راه فکر می‌کردم حق داشتند، ‏از کراواتم، یا شاید از صورتم و نمی‌دانم دست‌هام فهمیده بودند که یکی مرده است. من هم ‏همین احساس را داشتم، یکی مرده است. کی؟ ظاهراً یکی که با من نسبتی داشته، برای ‏همین هم من یکی کراوات مشکی زده‌ام. وقتی هم تسلیت گفتند نفهمیدم مقصودشان خانم ‏است. در ادامـ?‏ صحبت وقتی حرف سومش پیش آمد یک‌دفعه متوجه شدم که خانم مرده ‏است. بعد باز یادم رفت. باور کنید توی راه که می‌آمدیم، حتی توی کوچه، یادم نبود. دیدید که ‏در زدم، همان‌طور که معمول هر روزم بود، گر چه خانم یک ماهی بود که بیمارستان خوابیده ‏بود. این یک ماهه این طور نبودم. وقتی به خانه می‌آمدم می‌دانستم که نیستش، که آنجا ‏توی تختش خوابیده است. اما حالا تنها وقتی متوجه حضور شما شدم فهمیدم کسی نیست ‏که در را باز کند.»‏

نیمی را روی عسلی گذاشت و بیرون رفت. با یک سینی برگشت. یک کاسـ?‏ ماست تویش ‏بود و دو قاشق و دو استکان شستی. آقای راعی آلبوم را روی بقیه گذاشت، روی وردستی. ‏

صلاحی صندلی را جلو کشید و روبه‌روی راعی پشت عسلی نشست. توی بسته کباب بود. ‏صلاحی استکان‌ها را پر کرد. راعی خورد، نگفت به‌سلامتی. نگاه نمی‌کرد. آقای صلاحی باز ‏برای خودش ریخت و خورد. بعد هم برای آقای راعی و هم برای خودش ریخت و خورد. ‏

یک پر کباب را باید لای یک تکه نان گذاشت، یک تربچه این‌طرف کباب و چند برگ ریحان ‏آن‌طرف. اول دندانهای پیشین تکه نان و گوشت بره را تکه‌تکه می‌کنند. زبان لقمه را ‏می‌چرخاند. بعد دیگر نوبت دندان‌های آسیا است تا همه را نرم کند و وقتی بزاق دهان و ‏چرخش‌های زبان و عضلات دهان از گلولـ?‏ نان و گوشت و سبزی و تربچه خمیرگونه‌ای ساخت ‏لقمه را می‌شود فرو برد تا از لولـ?‏ مری پایین برود و به معده برسد. عرق تلخ بود، همیشه ‏تلخ. آقای صلاحی روی نان و کباب و روی سبزی و کاسـ?‏ ماست خم شده بود. دستهایش ‏نمی‌لرزید. استکان‌ها را پر می‌کرد، لبالب. حتی یک قطره از استکان سر نمی‌رفت. یک نفس ‏می‌خورد، و بعد هم یک قاشق ماست رویش می‌خورد. با عرق هیچ چیز بهتر از یک قاشق ‏ماست و خیار نیست، بخصوص که گرد ریحان یا پونـ?‏ خشک کرده رویش پاشیده باشند. باز ‏یک تکه نان بر می‌داشت. یک پر کباب رویش می‌گذاشت، پیازچه‌ای طرف چپ و قرینه‌اش دو ‏پر پونه. پونه بوی خوبی دارد، برگ‌های پونه را یکی یکی می‌کند و کنار پر کبابش می‌گذاشت. ‏آقای راعی به دست‌های آقای صلاحی نگاه می‌کرد. وقتی آن دو دست استخوانی با آن ‏انگشت‌های کشیده ـ گچی نبودند ـ تکه نانی را پاره می‌کرد، آقای راعی پیازچه‌ای ‏برمی‌داشت یا یک تربچـ?‏ نقلی. و بعد که دو انگشت شست و اشار‏?‏ آقای صلاحی ساقـ?‏ ‏پونه‌ای را برمی‌داشت، آقای راعی نان را پاره می‌کرد و پر کباب را لایش می‌گذاشت. آقای ‏صلاحی داشت می‌جوید. آقای صلاحی استکان خودش را پر می‌کرد. راعی عرق را مزه‌مزه ‏می‌کرد. دیگر تلخ نبود. ‏

آن قامت کشیده با آن چادر نماز سیاه با خال‌های سفید اگر بود، حتماً می‌ایستاد کنار پاشنـ?‏ ‏در، چادرنماز به سر، فقط دو چشم سیاهش پیدا بود. صلاحی حتماً نمی‌توانسته جلو او ‏بخورد. به احترام زن نمی‌خورده. خودش گفت. سیگار بعد از عرق می‌چسبد. با دو چشم ‏فروافتاده و یک دهان و دو دست صلاحی هنوز می‌خورد. انگشت‌های دست راستش چرب ‏شده بود. وقتی نیمی را روی پیشدستی می‌گذاشت هیچ صدایی برنمی‌خاست. آقای راعی ‏دستش می‌لرزید. ته استکان را روی یک پر سبزی، یک پر تربچه که بگذاری صدا نمی‌کند. ‏قاشق به لبـ?‏ کاسـ?‏ ماست اگر نمی‌خورد بهتر بود. سعی می‌کرد نخورد. اما دندان‌ها، هر چه ‏هم آدم دقت کند، باز صدا می‌دهند. صدای جویدن را نمی‌شود کاریش کرد، حتی صدای نقس ‏زدن‌ها را. دندان‌های آقای صلاحی هم صدا می‌کرد. تا کی باید خورد؟ تکه‌ای نان و یک پر ‏کباب. همان طعم شورمزه این بار به تلخی می‌زد. از عرق نبود. مشت زده بود روی سنگ قبر ‏و گفته بود: «لعنت بر تو!» تیک‌تیک ساعت به جویدن می‌مانست. روی طاقچه بود، گوشـ?‏ ‏راست طاقچه. زن دسته گل به دست کنار صلاحی ایستاده بود. گل سینه‌اش برق می‌زد. یک ‏پروانه بود، گشوده‌بال و رنگین. روی پستان چپ سنجاق شده بود. نعناع هم بد چیزی نیست. ‏

صلاحی گفت: «نمی‌بایست می‌آمدم مدرسه. می‌دانستم که نباید بیایم، اما نتوانستم.»‏

راعی گفت: «چی فرمودید؟»‏

صلاحی گفت: «بعضی چیزها مربوط به خود آدم است، نباید دیگران را هم دخالت داد، مثل ‏همین مدرسه آمدن من. تازه رفتم که رفتم، اما دیگر چرا برایشان نقاشی کردم، آن‌هم برای ‏بچه‌ها؟ آنها که گناهی نداشتند. برای همین با شما گستاخی کردم، در حقیقت از دست ‏خودم عصبانی بودم.»‏

دست کشیده بودند. هنوز بود. دو سیخ کوبیده. به سیخ گوجه هیچ‌کدام دست نزده بودند. ‏خوش‌رنگ می‌زدند، بخصوص در کنار سبزی. اما نمی‌شد. حتی اگر بخواهی یکیشان را ‏درسته برداری و در دهان بگذاری باز چیزیش چکه می‌کند. صلاحی سر به زیر داشت. استکان ‏عرق را با دو انگشت شست و اشاره‌اش گرفته بود. راعی تکه نان و پر کباب را با دندانهای ‏پیشین بریده بود. پیازچه تند بود. دندانهای آسیا لقمه را نرم کرده بودند و حالا به کمک بزاق ‏دهان و همـ?‏ دندانهایی که برایش مانده بود، انیاب و ثنایا و آسیا خمیر گونه‌ای در دهان داشت ‏که میان زبان و سق می‌چرخید اما فرو نمی‌رفت. باز جوید، از سر نو. ‏

‏«بچه‌ها که نشستند، دیدم بر خلاف هر روز ساکتند. می‌دانستم که بایست بویی برده باشند. ‏من هم ناچار، شاید به سائقـ?‏ غریزه یا عادت خواستم تخته را پاک کنم، پاک پاک بود. خوب، ‏چه کار می‌توانستم بکنم؟ یک تکه گچ رنگی، آبی، برداشتم. فکر کردم بهتر است یک چیزی ‏بکشم. از بال‌ها شروع کردم، اول هر دو بال و بعد هم سر و دمش را کشیدم. می‌دانستم که ‏دم و سر به نسبت بال‌ها که آن‌قدر کشیده بودند کوچکند. اما نخواستم از سر نو بکشم. دیگر ‏هر چه می‌بایست می‌شد شده بود. بهتر از آن‌هم نمی‌توانستم بکشم. اگر بچه‌ها، مطابق ‏معمول روزهای دیگر حرف می‌زدند، یا شلوغ می‌کردند این کار را می‌کردم. آن‌قدر ساکت بودند ‏که آدم فکر می‌کرد هیچ‌کس پشت سرش نیست. اما من بیشتر از هر وقتی حضورشان را ‏حس می‌کردم. پا و پنجه‌ها را دست آخر کشیدم، پنجه‌ها را بخصوص خیلی ظریف کشیدم. ‏وقتی برگشتم دیدم یکی ته کلاس ایستاده. نگاهش نکردم. انگار از اول ساعت تا آن وقت ‏همان‌طور ایستاده بود. گفت: "جناب آقای صلاحی من از طرف دانش‌آموزان کلاس چهارم ب ‏‏..." یکی دو جمله‌ای گفت، بعد هم گفت: "مرگ خانم محترمه‌تان را تسلیت عرض می‌کنم." ‏آخرش هم بقای عمر مرا از درگاه خداوندی مسئلت نمود. اولش سعی کرده بود شمرده حرف ‏بزند ولی جملـ?‏ آخرش بالاخره بغض‌آلود شد. من بیشتر از اینکه دیدم فهمیده‌اند تعجب کردم. ‏هیچ‌کس نمی‌دانست. من به کسی نگفته بودم. وقتی مرد فقط من بالای سرش بودم، بعد ‏هم یکراست آمدم خانه، پیاده. گفتم: "از همدردیتان متشکرم. حالا لطفاً بفرمایید بنشینید ‏نقاشی‌تان را بکنید."»‏

عرق را خورد. راعی لقمه را فرو برده بود. نفهمید کی. به مری و بعد به معده.‏

‏«آن پسر که نشست همـ?‏ بچه‌ها خم شدند روی دفترهاشان. ساکت بودند. گاهی به تخته ‏نگاه می‌کردند و بعد می‌کشیدند. حتی صدای نوک مدادشان را می‌شنیدم. من هم اطراف ‏کلاس قدم می‌زدم و به خط‌هایی که می‌کشیدند نگاه می‌کردم. همه‌شان از بال‌ها شروع ‏کرده بودند. به دو سه نفر کمک کردم. دستم نمی‌لرزید. گمانم یادم رفته بود، برای مدتی. ‏برای همین هم آمده بودم به دبیرستان. اما وقتی انحنای بالی را می‌کشیدم و می‌دیدم ‏کسی به دستم نگاه نمی‌کند، و یا یکی دو تا از نیمکت‌های عقب‌تر نمی‌آیند تا سرک بکشند ‏دلشوره‌ام شروع می‌شد. صبح زود رفته بودم بیمارستان تا یک بار دیگر ببینمش. عکسش را، ‏آن آخری را، همان شبی ظاهر کرده بودم، اما وقتی همـ?‏ عکس‌هاش را پیدا کردم دیدم هنوز ‏یک چیزی کم دارم. گفتند بردندش سردخانه، باید بروید از آنجا تحویل بگیرید. بال‌ها را که ‏کشیدند سر و دم را شروع کردند. من همین‌طور اطراف کلاس قدم می‌زدم و گاهی توی یکی ‏دو نقاشی دستی می‌بردم. وقتی باز شروع کردم به قدم ‌زدن یک‌دفعه دیدم نقاشی یکی از ‏بچه‌ها درست شکل تابوت شده است. بالهای کبوترش آن‌قدر کشیدگی داشت که بیشتر ‏تابوت می‌زد تا کبوتر، از بس بد کشیده بود. گفتم: "این چیه کشیده‌ای؟" داد زده بودم، وقتی ‏هم خواستم کبوتر را تماماً پاک کنم کاغذ پاره شد. من هم آن کاغذ را کندم. گفتم: "دوباره ‏بکش، درست نگاه کن و بکش." حتی خودم گرفتم و بال‌ها را تماماً برایش کشیدم. گفتم: ‏‏"حالا درست نگاه کن، اندازه‌‌ها را بخصوص در نظر بگیر." بعد هم برایش توضیح دادم که چطور ‏می‌تواند از همان‌جا که نشسته است سر را نسبت به بال‌ها اندازه بگیرد. اما وقتی رفتم ‏سراغ نقاشی یکی دیگر دیدم مال او هم همان‌طورهاست. نقاشی همه همان عیب را ‏داشت. بال‌ها کشیده بود و افقی در امتداد هم و سر و دم کوچک و پنجه‌ها ظریف و ‏مینیاتوری. جرئت نکردم به تخته نگاه کنم. فهمیدم تقصیر خودم بوده. مطمئن بودم. خوب، ‏نشستم کنار یکی دو تا و بالهاشان را درست کردم، حتی چند نقاشی را تماماً خودم ‏کشیدم.»‏

خرده‌نان‌ها را جمع می‌کرد از روی قالی و گوشـ?‏ سینی می‌ریخت. سینی را برداشت. روی ‏عسلی فقط دو استکان باقی مانده بود و همان نیمی. خالی بود. از جایی ساعتی دو ضربه ‏زد. به دیوار بالای بخاری یک عکس بود. کشیده‌قامت بود با کلاه پوستی و قبای بلند. عصا به ‏دست کنار یک صندلی قدیمی ایستاده بود. دست چپش روی لبـ?‏ پشتی صندلی بود. آقای ‏صلاحی یک نیمی دیگر گذاشت روی عسلی و نشست. ‏

راعی گفت: «شما ...؟»‏

چه می‌بایست می‌گفت؟ آقای صلاحی داشت با چاقوی دسته شاخی‌اش سر نیمی را باز ‏می‌کرد. سر به زیر داشت. موهاش به دقت شانه شده بود. فرق سرش طرف چپ بود. عینک ‏روی بینی‌اش لغزیده بود. چشم‌ها چی؟ گوشـ?‏ چشم‌ها؟ چرا گریه نمی‌کرد؟ اگر می‌کرد ‏شانه‌هاش حتماً تکان می‌خورد. راعی می‌بایست حرفی می‌زد، هر چند ده سال کوچکتر بود، ‏و مثلاً تأهل اختیار نکرده بود. بایست چیزی می‌گفت، نه به رسم ادب، به صرف آنکه در سنت ‏آمده است که مستحب است صاحبان عزا را سر سلامتی دهند ولی اگر مدتی گذشته ‏است که به‌واسطـ? سر سلامتی دادن مصیبت یادشان می‌آید، ترک آن بهتر است و نیز ‏مستحب است تا سه روز برای اهل خانـ?‏ میت غذا بفرستند و غذا خوردن نزد آنان و در ‏منزلشان مکروه است، بلکه بیشتر برای آنکه اینجا بود، نشسته روبه‌روی او، و چیزی هر چند ‏نامرئی، گیرم همین آداب خوردن یا آداب سر سلامتی دادنی که هم اکنون در کار انجام آن ‏بود، از استکان اول تا هم اکنون، او را با صلاحی پیوند می‌داد. شاید هم بهتر بود دست روی ‏شانـ?‏ صلاحی می‌گذاشت، فقط کف دست را، اگر هم ناگهان شانه‌های صلاحی زیر دست او ‏می‌لرزید، لرزیده بود. می‌شد دستش را آن‌قدر آنجا نگاه دارد تا شانه‌ها ساکن شود. ‏

صلاحی هر دو استکان را پر کرد. استکانش را میان دو انگشت شست و اشاره رو به راعی ‏نگاه داشت. هر دو چشمش خشک بود. گفت: «راستی شما چه می‌گویید، وقتی عرق ‏می‌خورید؟»‏

راعی استکانش را برداشت به استکان صلاحی زد، گفت: «به‌سلامتی!»‏

‏«پس معمولتان به‌سلامتی است. می‌دانید بیست سالی است با کسی عرق نخورده‌ام، با ‏هیچ‌کس. به‌سلامتی!»‏

راعی با تعجب نگاهش کرد. صلاحی به استکانش نگاه می‌کرد، به رنگ بی‌رنگ عرق شاید، یا ‏به انحنای کمر استکان. وقتی خورد، راعی گفت: «از خانم هم چیزی کشیده‌اید، تابلویی، ‏طرحی؟»‏

‏«نه، نشد. پیش نیامد. البته می‌دانست که زن باید اطاعت امر شوهر کند و مثلاً بی‌رخصت او ‏نمی‌تواند روز‏?‏ سنت بگیرد، اما مشکل اصلی مسألـ?‏ مدل شدنش بود، یعنی آن‌طور که من ‏می‌خواستم. خوب، در حرمت کشیدن تصویر و نگاه کردن به تن عریان هم حدیث‌ها هست. ‏همین چیزها سبب شد که صرف‌نظر کنم. اما گاهی دستش را یا مثلاً نیمرخش را کشیده‌ام. ‏در ثانی من که نقاش نیستم و گر نه اگر می‌توانستم می‌شد.»‏

بلند شد، از میان صندلی‌ها گذشت، پرده را عقب زد و تو رفت، اتاقی دیگر بود، شاید هم ‏صندوقخانه‌ای. گاهی به یک صندلی کهنه یا به میزی می‌شود تکیه داد و به سیری دل گریه ‏کرد. بعضی‌ها این طورند. راعی هم نمی‌توانست، دیگر نمی‌توانست جلو کسی حتی اگر با او ‏هم‌پیاله شده بود گریه کند. خوب، پیش آمده بود یکی دو بار. حالا یادش نبود کی و کجا. پرده ‏قلمکار بود، پر از نقش‌های اسلیمی و بته جقه. راعی سیگاری روشن کرد. هر دو استکان را ‏پر کرد. وقتی چند استکان می‌خورد دیگر می‌توانست عرق را مزه‌مزه کند.‏

‏«به این‌ها نگاه کنید، سرتان را گرم می‌کند.»‏

چند بسته کاغذ لوله‌پیچ شده را روی آلبوم‌ها گذاشت. یکی هنوز دستش بود. داشت با دندان ‏گره نخ دور آن را باز می‌کرد. راعی گفت: «شما زحمت نکشید، خودم می‌توانم باز کنم.»‏

بسته را گرفت. آقای صلاحی باز رفت و پرده باز تکان خورد. سایـ?‏ یک شاخـ?‏ مو در آب حوض. ‏آبرنگ بود. طرح سیاه‌قلم کلاغی بر لبـ?‏ حوض. تصویر رنگ و روغن کبوتری که از کاسـ?‏ لعابی ‏آب می‌خورد. کبوتری لب هر‏?‏ پشت‌بام. دستی که دانه می‌پاشید. سیاه‌قلم بود، بی‌هیچ ‏سایه‌ای. نقش کبوتر کامل شده بود. دست زنانه بود. انگشتها کشیده بود و ظریف و مچ ‏دست را سر‌آستین دکمه‌داری پوشانده. گربـ?‏ قوز کرده هم سیاه‌قلم بود. نیمرخ زن. موها را ‏نکشیده بود. زن آقای صلاحی بود. گوش و گوشواره‌ای. گوشواره را رنگ زده بود و گوش ‏همچنان طرح مانده بود. بستـ?‏ دوم را باز کرد. طرح دو دست. انگشت‌های کشیده و ظریف ‏گرد تنـ?‏ گلدانی حلقه شده بود. همان گلدان که روی بخاری بود، با رنگ آبی. انگشتها نیمی ‏از مجلس شکار را می‌پوشاند. متن مجلس شکار به رنگ زرد طلایی بود. رنگ آبی گلدان ‏بیشتر به رنگ آبی مینیاتورها بود تا رنگ آبی سیر گلدان روی طاقچه. بینی و دهانی نیمه‌باز. ‏دندان‌ها کوچک و خوش‌تراش بودند. بستـ?‏ دوم را نخ‌پیچ کرد و گره زد.‏

استکان صلاحی را برداشت. پرده تکان نمی‌خورد. هیچ صدایی نمی‌آمد. خورد. سرگرمتان ‏می‌کند. و بقیه حتماً همین چیزهاست. باز گربه‌ای است، کبوتری. انگار برای کلاس‌هاش ‏کشیده است. بستـ?‏ اول را هم نخ‌پیچ کرد و کنار بقیه و روی آلبوم‌ها گذاشت که در احادیث ‏معتبر وارد شده است که هر که صورتی بسازد، یا صاحب روحی را که سایه داشته باشد، ‏در قیامت او را عذاب کنند و بفرمایند تا جان در آن صورت بدمد، و نتواند دمید. و میان علماء ‏مشهور آن است که حرام است، و چنین صورتی را بر دیوارها و جامه‌ها نقش کردن مکروه ‏است و احوط آن است که طلا‌کاری نکنند و مطلقاً صورت نکشند حتی صورت درخت و امثال ‏آن، خصوصاً صورت انسان که تمام باشد و اگر صورتی کشیده باشند بهتر آن است که آن را ‏ناقص کنند مثل آنکه چشمش را کور کنند، یا عضوی از آن را محو کنند. و در حدیث صحیح از ‏حضرت امام موسی (ع) منقول است که: «نماز مکن در خانه‌ای که صورتی در برابر تو ‏باشد، مگر آنکه چاره نداشته باشی. پس سر آن صورت قطع کن و نماز کن.» و در حدیث ‏نبوی منقول است که: «کشیدن صورت درخت و آفتاب و ماه را باکی نیست اگر صاحب ‏حیات نباشند.»‏

خورد و گفت: «به‌سلامتی!»‏

بلند گفته بود. جوابی نشنید. بلند شد. باز شروع شده بود، پرد‏?‏ تور را جلو صورتش ‏می‌آویختند، مست که می‌شد می‌آویختند، با هزار هزار پولک، پولک‌های نقره‌ای، انگار ‏حباب‌هایی بودند که از ته چشمه‌ای زلال بالا می‌آمدند، تازه به سطح که می‌رسیدند ثابت ‏نمی‌ایستادند و تا مگر برای حباب‌های دیگری که اینجا و آنجا داشتند به سطح می‌رسیدند جا ‏باز کنند، می‌ترکیدند. بلند گفت: «جناب آقای صلاحی، من با اجازه‌تان مرخص می‌شوم.»‏

دست به دستـ?‏ صندلی گرفت تا بتواند بی‌آنکه به پیشدستی یا عسلی بخورد تا در اتاق ‏برود. پشت سر صدایی خفه و دور انگار گفت: «تشریف می‌برید، چه زود؟»‏

کنار چهارچوب در ایستاده بود، با دست چپ پرده را گرفته بود. لباس خانه‌اش را پوشیده بود. ‏راه‌راه بود، با جیب‌های بزرگ. دو سر کمربند توی جیب‌ها بود، به بسته‌های کاغذ نگاه می‌کرد:‏

‏«می‌دانستم خوشتان نمی‌آید، اما خوب، همین‌هاست. من که عرض کردم. خانم مذهبی بود، ‏اما بیشترش تقصیر آن مرحوم نبود. خودم نتوانستم. نمی‌شد.»‏

از کنار پرده، از فاصلـ?‏ پرده و صلاحی سه پایـ?‏ نقاشی پیدا بود.‏

‏«می‌بینید که مشغولم. فکر می‌کنم این دفعه یک چیزی بشود. هر چند دیر به فکر افتادم. اما ‏خوب، شاید بشود یک کاریش کرد. متشکرم که با من هم‌پیاله شدید. در مورد خانم هم ‏ناراحت نباشید، فکر نکنید ما، من و شما، به او بی‌حرمتی کردیم. می‌دانست که من ‏می‌خورم، حداقل این یک سال آخر را هر شب می‌خوردم. اما هیچ‌وقت به روی من نیاورد تا ‏یک شب که خودم خواستم به روش بیاورم. می‌دانید، مست آمدم پایین و همه چیز را بهش ‏گفتم، لُبّ و پوست‌کنده، نه به کنایه، یا با همان زبانی که شما سر کلاس‌هاتان به کار ‏می‌برید. به همین دلیل اگر در مرگ او کسی را باید مقصر شمرد، یا امثال من و شماییم، یا آن ‏کتابها، مؤلفین و محدثین همـ?‏ کتابهایی مثل زادالمعاد، یا نمی‌دانم حلیة‌المتقین، مفاتیح، ‏کیمیای سعادت و حتی مصباح‌الهدایه. حالا کدام یکی؟ نمی‌دانم.»‏

راعی گفت: «ما؟ ما دیگر چرا؟»‏ <**ادامه مطلب...**>



‏«خوب، برای اینکه بالاخره یکی آن زن را کشته. تا آن شب که هیچ باکیش نبود. از من و شما ‏سالمتر بود. برای همین گفتم نمی‌شود همه چیز را خراب کرد، بعضی‌ها تابش را ندارند، ‏آن‌هم با یکی دو تا تمثیل، مثل همان که اول سال برای بچه‌ها تعریف می‌کنید.»‏

پرد‏?‏ تور حالا دیگر تماماً پوشیده از حباب بود یا پولک‌های نقره‌ای لرزان، و راعی تا به در برسد ‏مجبور بود دست به صندلی‌ها بگیرد؛ و یا پس از هر یکی دو گام برای یک لحظه هم شده به ‏پشتی صندلی‌ها تکیه بدهد. وقتی دید دارد شروع می‌شود، تا مبادا نقش ترنج وسط قالی را ‏خراب کند یا جلو صلاحی، آن‌هم در حضور جای خالی زن، استفراغ کند بیرون دوید. به کنار ‏پاشویـ?‏ حوض که رسید خم شد و استفراغ کرد. یکی دو بار انگشت در دهان، در منتهی‌الیه ‏زبان گرداند و باز استفراغ کرد. پولک‌ها تاریک شدند و حباب‌ها تا ته حوض پایین رفته بودند که ‏یکی دو کف آب به صورتش زد. دهان‌شویه کرد. صورتش را با چیزی که در دست چپش مانده ‏بود خشک کرد. روکش صندلی بود، با چهار بوتـ?‏ گل‌دوزی شده در چهار گوشـ?‏ آن. روکش را ‏به طرف ایوان پرت کرد و به طرف در خانه رفت. از دور، شاید از صندوقخانه صدای صلاحی را ‏شنید که می‌گفت: ‏

‏«لطفاً در خانه را پشت سرتان ببندید. یادتان نرود!»‏


ادامه




چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 3:47 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 482092
بازدید امروز : 632
بازدید دیروز : 60

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت