انگشت وسطی و سبابـ? کسی که سیگار میکشد زرد است. باید از نزدیک دید.
اما اگر هر بیست و چهار ساعت فقط چند تا بکشد چی؟ دو انگشت راعی زرد بود، اما آقای صلاحی، میرزا حسین صلاحی، فقط دندانهایش، ثنایا. قاب سیگار دوره نقرهاش را درمیآورد و از میان سیگارهای بریده شد? اشنو یکی را برمیداشت، با لب تر میکرد و سر چوب سیگار سیاهش میزد، کبریت میکشید و بعد از پشت شیشههای عینکش به حلقههای دود نگاه میکرد. انگشت وسطی و سبابه و ابهامش گچی بود، زرد و سرخ و سبز و گاهی هم سفید. سر و صدای بچهها یک لحظه از کلاسش قطع نمیشد. آقای راعی هم، اوائل سال تحصیلی، و فقط تا اواسط مهرماه، مشکل میتوانست همـ? کلاسهاش را راه ببرد. دیر رسیده بود. بچهها توی حیاط بودند و بعد همه به کلاس ریختند، با او و پشت سرش. از پشت سر صدای همهمه بلند بود، صدای گامهای کسی که در راهرو میرفت، یا میآمد. باز هم بود، اما دور و محو. به کلاسهای دیگری میروند. دست راعی توی جیب راستش بود. سیگار را توی راهرو انداخته بود. بچهها نشستند. و آقای راعی خواه و ناخواه شروع کرد.
جلسـ? اول هیچوقت راحت برگذار نمیشد، آنهم با وجود پانزده سال سابقـ? تدریس. معرفی کوتاهی میکرد: «من محمد راعی.»
و بعد به خنده میگفت: «یعنی چوپان.»
و وقتی یکی دو لبخند را از زیر چشم میدید، میگفت: مبادا، خدای ناکرده، فکر کنند که او چوپان است، یا میخواهد باشد، و آنها که آنجا پشت آن نیمکتها نشستهاند گلهاند، با یخههای باز، گاهی سفید و اطو خورده، یا با خط چرکی انگار که بر لبـ? یخه نواری خاکی یا حتی قهوهای دوخته باشند. نه، خدا نکند.
راستش خودش هم نمیدانست پس دقیقاً چه کاره است، آنهم در این رابطه و با اینهایی که به چشم سر میدید همانها نیستند، حالا دیگر قد کشیدهاند و گر چه همچنان با چشمهای خیره، و میشی حتماً، نگاهش میکنند اما موهای شانه زد? این، و نرمه سبیل پشت لب آن یکی هشدارش میداد که بی او راهها رفتهاند، از فراز دیوارهایی سرک کشیدهاند، و گاهی حتی ـ یکیشان این طور بود ـ چند ماهی بالاجبار ناظر جوانه کردن و شکوفه دادن درخت هلویی بودهاند. و حالا همه از محلهها، کوچهها و خانههایی منفرد و مجزا فراهم آمده بودند، دستی در جیب و دستی بر سطح سرد نیمکتها و منتظر تا ببینند راعی میخواهد به کدام ناکجاآباد بکشاندشان. نه، راعی اهل این حرفها نبود، نگاهها شرمزدهاش میکرد چه برسد به اینکه بخواهد کسی یا کسانی را به ویرانهآبادی برساند، سرزمینی موعود، که مثلاً اول بیاید بفهمی نفهمی بگذارد این یکی دو تکه را بچرند و بعد بیآنکه بفهمند به آن دامنهشان ببرد و آخر سر، بر نوک تپهای و یا از چکاد کوهی، بگوید: «آهان، آنجاست. ببینید.»
نه. خدا نکند! تازه در گله، دیده بود، یکی گاهی پیشاهنگ میشود و بیشتر وقتها این بزها هستند که با پرت رفتنهاشان و حتی خطر کردنها _ راستی که ریشهاشان عجیب خندهدار است؛ انگار که برای همین کارها به چانهشان آویخته باشند _ گله را به اینطرف و آنطرف میکشانند و وظیفـ? چوپان فقط جمع و جور کردن میشد، و یا اینکه نگذارد به پرتگاهها کشانیده شوند، یا در بیابان پخش و پلا شوند. بعد هم، گرگ بود و ... نه، مقصودش از گفتن معنی راعی همـ? این حرفها نبود. میگفت:
«بنده سیدمحمد راعی، یعنی چوپان البته، به نظرم پانزده سالی سابقـ? تدریس داشته باشم.»
بعد هم صراحتاً میگفت: «اسم فامیل بنده بیمسمی است و معلم را چه به چوپان بودن. و اصلاً آدمها مگر گلهاند؟ و حالا دیگر رابطـ? یک آدم با یکی دیگر آنقدرها پیچیده است که نمیشود یکدفعه یک جماعت را گفت گلهاند، یا حتی گلهواری جمع و تفریقشان کرد.»
اما در طول سال ـ از همان ساعت اول هم همینطورها میشد ـ و گاهی بیرون کلاس، مثلاً وقتی از کنار کوچهای میرفت، کتابی زیر بغل، سیگار زیر لب، بخصوص اگر از سایهگاهی میرفت، اگر میدید که از روبهرو میآیند، با ارمکشان، کتابی دفتری به دست راست گرفته، حایل سینه؛ و یا با همان گردنهای باریک و خط سبزی بر پشت لب، فکر میکرد، خوب، گاهی هم بی مسمی نیست، یا حداقل باید همینطور باشد، و بیشتر انگار طلسم اسم نمیگذاشت. میدانست از بس در کلاسهاش از جادوی کلمه حرف زده است کمکم خودش هم معتقد شده است. اما ضمناً، با دریغ البته، این را به شهود دیده بود که دیگر کار از این حرفها گذشته است، دیگر آن خفتـ? جامه به خود در پیچیده را نمیشود گفت: «قُمْ فَانْذٍرِ!»
«ای جامه به خود در پیچیده، برخیز و خلق را بیم کن.»
اما چارهای نبود، این بود که بود. بعد هم ده دقیقهای از شیو? کار و طرحی که برای هر درس داشت حرف میزد؛ از کتابهایی که بایست میخواندند، و یا حتی دفترچههایی که تهیه میکردند، و مثلاً میگفت، برای ساعات انشاء چه کارها میشود کرد، یا تاریخ ادبیات و قرائت فارسی را چطور درس میدهد.
آنوقت مکثی میکرد و یکدفعه از پشت میزش بلند میشد، با طول تکهای گچ خطی عمودی روی تخته میکشید، میگفت: «بعضیها فکر میکنند که بقیـ? حروف الفبا را از روی همین الف ساختهاند، یعنی اگر بخوابانیمش و دو سرش را کمی بالا بیاوریم تنها این میماند که یک نقطه زیرش بگذاریم، یا سه تا، تا ب و پ بهدست بیاید، و مثلاً اگر همان الف را بگیریم و از وسط خم کنیم "د" میشود و یا پس از تافته کردنش در کور? آهنگری با یکی دو ضربه پتک میشود از آن "م" درست کرد یا ل یا حتی ج و هـ. خوب، مگر همـ? کلمات هم از ترکیب همین حروف بهدست نمیآید، همـ? جملههای کتابها، حرفهایی که میزنیم یا خواهیم زد؟ برای همین بعضیها معتقدند که اول انگار کلمـ? درخت خلق شده، و بعد شیء درخت.»
اینها را همیشه راحت میگفت. فهمش هم چندان مشکل نبود. اما وقتی میرسید به اینکه چطور شد که صدرممالک، آدم خاکی را مسلم شد، و یا چرا قرعـ? فال به نام آدم زدند، و نه کروبیان و فرشتگان، میفهمید که نمیشود. اشکال کار در این بود که میخواست بگوید، به نام شما زدند، و حتی بایست هر کدام را به اسم نام میبرد و میگفت، به نام تو. این کار حتماً گیجشان میکرد، فکر میکردند دارد شوخی میکند، آنهم وقتی میدید این یکی دارد ناخن انگشت سبابـ? دست راستش را میجود، و نوک یخـ? راست اسمعیل حیدری شکسته است. مینشست پشت میزش. به دستهاش نگاهی میکرد. فقط همان دو انگشت شست و سبابـ? دست راستش گچی بود. دستهاش نمیلرزید، هنوز نمیلرزید، حتی اگر بر سر انگشتهاش تکیهشان میداد. میگفت: «خوب» و باز بلند میشد و تا باز جمعیتخاطری پیدا کند تخته را پاک میکرد، از بالا به پائین و از راست به چپ و بعد هم به قلم ثلث مینوشت:
اِنّی جاعلٌ فیاْلأرْضِ خَلیفَةً
و بعد هم قصـ? خلقت آدم را، همانطور که در تفسیرها خوانده بود، تعریف میکرد. حاشیه نمیرفت که مثلاً در تورات آمده است که روز شنبه چه آفرید و در تفسیر نسفی حدیثی هست که ... یکبار که تازه اینها را خوانده بود، انگار که بخواهد درس جواب بدهد همه را گفته بود، فهمیده بود زائدند، اصل یادشان میرود، اختلاف روایات گیجشان میکند. مهم این است که بفهمند از پس خلقت همـ? کاینات، خلیفـ? خدا بر زمین آدم شد، آدمی خاکی، خاکی بر گرفته از پستترین هستیها، فروترینشان، یا بگیریم به تعبیر امروز از این کر? خاک، سیارهای از منظومـ? شمسی و در این کهکشان و نه آنهمه کهکشانهای دیگر با آنهمه خورشیدهاشان.
و زبانش خود به خود رنگ و بوی نثری قدیمی میگرفت. با چشمهای فرو بسته، نشسته پشت میز آهنی، هر دو کف دست نهاده بر سردی سطح میز آهنی میگفت:
«پیش از خلقت آدم هر که را طمع این بود که اوست. عرش و کرسی و بهشت و فرشتگان آنهمه، صف در صف، و از پس هزار هزار سال تسبیحگویی. کس را پروای خاک نبود، خاکی در دورترین دورها، انگار که جزیرهای باشد سنگی، بیهیچ درختی در پرتترین گوشههای اقیانوسی، یا تکهسنگی باشد در تک دریا، یا شاخـ? خردی در جنگلی بزرگ. و ناگاه ندا برخاست که : مرا بر زمین خلیفهای خواهد بود.
خطاب بود، به عتاب: «چنین خواهد بود.» و چون خدا بگوید، بشود، خواهد شد.
ـ کُنْ فَیَکونْ
فرشتگان سر برداشتند، در هفت آسمان خداوندی، آنهمه فرشته و همه بال در بال سرشته از نور که عرش را بر پشت داشتند، سر از سجد? هزار ساله برداشتند که: «خوب؟»
_ چه بگویند؟
و بعد برای اینکه تفاوت فرشته و آدم را بدانند مثال میزد، از چیزهایی که خوانده بود، و یا اغلب قصـ? شیخبدرالدین را میگفت:
«ببینید، من میشناسمش، بارها او را دیدهام. خودتان هم اگر خوب نگاه کرده باشید در کوچه پسکوچهها دیدهایدش. هفتاد ساله مردی است. در کودکی خوب تربیت شده، اعتقاداتش هم همه بر طبق شرع انور است، و حالا هم از پس هفتاد سال، پس از شصت و اندی سال عبادت، به همـ? اصول و فروع دینش ایمان دارد. مسلمان است. زاهد است. روزیش از کسب حلال رسیده است. داشتهایم، آدمهایی بودهاند که با همـ? زهد و تقواشان، تا دو نانی از دونانی نگیرند، تا به در خانـ? ظالمی نروند سبد میبافتهاند، کمر میبافتهاند، از صبح تا به شب. گدایی نمیکردند، نه، و پیش از غروب سر از کار برمیداشتند، سبد بافته را میبردند به بازاری، بازارچهای، میفروختند و دو قرص نان جوین میخریدند، یکی را انفاق میکردند، به مستحقی، به آن که نمیتوانست از عرق جبین خود نان و شوربایی فراهم کند میدادند. نان دیگر را در بقچهای میبستند، به مسجدی میرفتند، وضویی بقاعده میگرفتند و به نماز میایستادند، سهگانهای میگزاردند و از پس نماز مغرب همـ? مستحبات نماز را بهجای میآوردند و بعد هم به زاویهشان میرفتند، به خانهای، یا اتاقکی در جبهـ? شمالی مدرسهای، مسجدی یا کاروانسرایی، بگیریم یک چهاردیواری با تاقی ضربی که فقط یک در داشته باشد، دو لتهای، و هر لته هم دو شیشه دارد. خوب، فقیر است، یکی دو تا از جامها شکسته است. در طی سالیان در بارها بههم میخورد و شیشه هم شکستنی است، میشکند. روزی یک سبد هم که بیشتر نمیشود بافت، در ازای یک سبد هم فقط دو نان آن هم جوین میدهند، و اگر هم از پس ماهی سالی چند دیناری یا حتی درهمی زیاد بیاید آدم جامه میخواهد، پیراهنی، اِزاری نمازی، یا حتی زیراندازی، ملحفهای، لحافی. خوب، نمیشود شیشه انداخت. به جای شیشه کاغذ میچسبانند یا طلق. اما بالای در از همان هلالیهای بالای درهاست، انگار که نیمـ? خورشید را بالای در کار گذاشته باشند، نیمـ? یک دایره را و از این شعاع تا آن شعاع یک شیشه، و هر شیشه به رنگی. دیدهاید که؟ در عکسها و یا در ساختمانهای قدیمی. دو پنجر? قرینه هم دو طرف در هست با همان جامهای شیشهای و یکی دو تا کاغذ تا جلو سوز را بگیرد. توی اتاق آن روبهرو یک بخاری هست و روی بخاری یک چراغ پیهسوز، یا شمعدانی با شمعی نیمسوخته، دو طرفش هم تا رف همینطور کتاب هست، رویهم گذاشته، همه خطی با جلدهای چرمی، انگار که میراث پدربزرگ باشند با آن بوی نای هزار سالهشان و آن طرز نوشتنشان. گاهی هم صفحات اولشان مذهّب است و حاشیه و هامش صفحات همه به شکل ترنج یا بته جقه. خوب، مگر چه عیب دارد که فرض کنیم پدر بزرگ عابد ما شیخی بوده متنعم اما متقی، بگیریم اسمش هم جنید بوده، یا بایزید؟ اما این یکی یک اسم معمولی دارد مثلاً شیخ بدرالدین. در بخاری هم دو هیمـ? نیمسوخته هست. و در دو طرف بخاری دو طاقچه، که باز رویشان کتاب روی کتاب چیدهاند. نزدیک سقف دور تا دور رف است و تویشان هم پر است از هر چه که ما بخواهیم، ما گفتیم و نه شیخ، که حتی اگر زیباترین اشیاء جهان مثلاً ظرایف مصر و زنگبار یا چین و ماچین هم باشند برای شیخ بدرالدین نباید فرق بکند، یعنی هیچگاه نشده است که میان دو نماز یا پس از قنوت، یا حتی پیش از تعقیبات نماز وجود قدحی، گلدانی بلور حضور ذهنش را بههم بزند، و یا پیش نیامده که نیمهشبی بیدار شود و فکر کند: «نکند در باز مانده باشد، و کسی آمده باشد و آن کتاب را یا آن چراغ آویزی را، گلدان بلورتراش و یا بگیریم شمعدان نقره را برده باشد؟»
نه، در هیچ چفت و بستی ندارد، و اگر هم بسته باشد یا چوبی در چفت و ریزهاش باشد به خاطر باد است و یا قمریها که یک بار آمده بودند و درست میان گلدان بلور و کاسـ? سفالین لانه کرده بودند و شیخ مجبور شده بود یک ماهی بخاری را روشن نگه دارد نکند جوجهها از نم و نای اتاق بمیرند.
خوب، شیخ بدرالدین ما چنین آدمی است، پیری بریده از سویالله و روی با خدا. سی و پنجسال پیش، درست همین روزها بود و همین قدرها سرد. یک هفتهای برف باریده بود. میگفتند طاق یکی دو خانه فرو ریخته است، و زنی و دو کودک زیر آوار ماندهاند. شیخ از مسجد به خانه میرفت. از چهارسوق که گذشت صدای ضجهای شنید. پا سست کرد، از کنار گلخن حمام بود، صدای زنی بود:
«یا شیخ، مرا دریاب.»
آشنا میزد. بارها شنیده بود. حتی در آخرین شب چلهنشینی دیده بودش، اما دیگرسان. میآمد رقصان، جام باده به دستی، و شمعی به دیگر دست، خندان لب، با همان دو گونـ? برافروخته از تب، چشمان نیمهخمار و گیسوان به دست باد داده، و گاهی حتی مقنعهای بر روی و موی با دامنی بلند، میگفت:
«منم، میبینی؟ به همان سان که در همـ? خوابهات، با همان نگار که به لابه از خدا خواستهای.»
شیخ میگفت: «نه، برو. میشناسمت، تو دنیایی، منت سه طلاق گفتهام.»
میگفت: «نیمهشب است، بهار است. میبینی؟ تنها منم. چه جای دنیا؟ بخواه تا قبا را بند بگشایم، مقنعه از روی و موی برگیرم، در کنارت بنشینم، در کنارت گیرم. بفرمای تا غنچـ? تو باشم و به دست چون توئی جامه قبا کنم و همـ? تن به سپیدی سیم ترا گردم.»
شیخ میگفت: «نه، تو خواهش دلی، آرزوی نفسی، سرشته از آتش و دخان دوزخی.»
مینشست تا سپید? صبح، چشم در چشم شیخ؛ و به هر دم به سرانگشت خضاب کرده گیسویی دیگر را حلقه میکرد و تا راه شیخ زند به عتاب عناب لب به دندان میگزید.
شیخ از سر دیوار نگاهی کرد. بود، با همان دو گونـ? برافروخته از تب، چشمان نیمهخمار اما گیسوانش به گل آغشته بود، و از زخم چانهاش خون قطره قطره میچکید. گفت:
«یا شیخ، زنا کردهام، روی خانه رفتنم نیست.»
شیخ بنگریست. از پشت خرپشتههای بامهای گرمابه سرها یکان و دوگان پدیدار میشدند، دستار بسته، و در دو سوی شیخ، دیری بود، که دو مرد ایستاده بودند. شیخ گفت: «یکی بنگرد مبادا که خمر خورده باشد.»
قامت دو تای پیرزنی از پناه دیواری بیرون خزید، عصا در دست، و تا پیش پای زن رفت. زن برخاست، تمام قامت، پشت به دیوار خرابه داد، چادر را به دستی انگار که خرقـ? درویشان باشد رقعه بر رقعه دوخته، از گرد بازوان و کمر گشود و به دیگر دست دو گرد? نان را تا پیش پای شیخ انداخت، گفت:
«باده سهل است که از بهر دو نان با دونی از چاشتگاه تا غروب هنگام به خلوت بودم.»
در دو سوی شیخ هر دو مرد خم شده بودند تا از میان برف سنگی بجویند.
شیخ گفت: «باز نگرید باشد که مُحصنه نباشد.»
از دو مرد یکی در او نگریست. سنگی یافته بود، سیاه چون گوی.
«میشناسیمش. در تل عاشقان مینشیند. شوهرش درزی است، سالی است تا به بستر خفته است.»
شیخ خم شد، برف را به دست راست به یک سو زد، سنگی نه، کلوخی نه، که خاک آغشته به برف را بایست به میان پنج انگشت میفشرد، گلولهای میکرد از گل. و شیخ کمر راست کرد. کوهی را گویی به پشت شیخ برنهاده بودند. بنگریست تا درست نشانه کند. زن را دو پای چرکین بود، بیهیچ پایافزاری و پیراهن گرچه باغی به قالب تن و طراز دامن گرد بر گرد همه از رشتههای زر، اما پیشسینه را به عمد گویی چاک داده بودند تا نیمی از پستان زن آشکاره شود، چون نیمقرصی نان اما به سپیدی سیم و گرد چون ترنج، آنچنان که بدر ماهی از پس ابر. شیخ دست تا محاذات گوش برد. زن همچنان ایستاده بود بر دو پای چرکین، پشت بر دیوار، سر خم کرده بر شانـ? راست و قرص صورت انگار بدر تمام ماه، و خط و خال به خط و خال کودکی میزد نو پا، اما این یک چانهای خونچکان داشت به نشانـ? آغاز حکم رجم که شیخ گفته بود به زبان سر که:
«بر دهید!»
و خود تا دمی درنگ کند بدو که بر سوی راستش ایستاده بود نگاهی کرد. و آنگاه گرد بر گرد همه را نگریست. از خرپشتههای بامهای گرمابه انبوه غوغائیان فرود آمده بودند و اینک همه خم شده بودند تا مگر از میان برف سنگ بجویند و به دامن کنند. شیخ به زمزمه پرسید: «کودکی هم دارد؟»
کسی کنارش گفت: «آری.»
نگاهش کرد. غریبهای بود با محاسنی سیاه به درازای یک قبضه و دو چشم دو زغال برافروخته، نیشخندی بر لب، و دو دست نه به قصد ادب که به نشان فراغت از کاری بر سینه نهاده بود.
شیخ گفت: «میبینمت که سنگی نداری.»
مرد هر دو کف دست پیش روی شیخ داشت، گفت: «یکی داشتم، به فتوای شیخ انداختم.»
و به اشارت سر انگشت چانـ? خونچکان زن را به شیخ نمود. همو بود. در خوابهاش دیده بودش. شیخ چار و ناچار همان گِل که بر سر دست داشت به سوی زن انداخت. زن تکانی خورد، انگار که بیدی بود در معبر باد، یا تنی عریان که سوز سرمایی از درون و برون بلرزاندش. در شیخ به عتابی شیرین لختی چند خیره ماند و چون سر تکاند تا آب دهان به سویش اندازد سنگی بر دو دندان پیشینش فرود آمد.
شیخ دو نان برداشت. هنوز داغ بود، خوشوی و زرد، انگار گندمزاری را به قالب گردهنانی ریخته بودند. شیخ هر دو نان به زیر عبا گرفت و به راه افتاد. نه، زن را سر گریختن نبود. اگر دست در پیش چانه میداشت تا سنگ بر نشانه نیاید؛ اگر به یکی دو گام دورترک میرفت، شیخ حتماً میگفت، فریاد میزد که دست بازدارید. اما زن را پروای کسی نبود، قالب تن آنان را داده بود. و کوبش و بارش سنگها آنچنان بود که گویی هزاران کلوخکوب بر پوستینی فرود میآمد.
شیخ بدرالدین چنین آدمی بود، گفتیم، بر قانون شرع، هر چه میکرد یا میگفت یا حتی بر خاطرش میگذشت همانگونه بود که میبایست، که در سنت آمده بود. اما سوزی میلرزاندش. زمستان بود، سرد بود، باد برفها را به صورت رهگذرها میپاشید. میبایستی عبا را بهروی میکشید. تا اتاقکش یکی دو کوچه مانده بود. اما شیخ را دل خانه رفتن نبود، والهگونه میگشت. گونههاش از تب میسوخت، و هر چه و هر چیز در چشمش با گردباد میچرخید. در زیر طاقی خرابی درنگ کرد.
مرا چه میشود؟ مگر نه در سنت آمده است که مرد و زنی را بر در مسجد رسول خدا رجم کردند؟ و رجم واجب است بر آن که زنا کند و محصن باشد چون بیّنه به آن قائم شود، یا او اقرار دهد یا حملی ظاهر شود؟
تا سور? مائده را آیه به آیه و روی به سوی قبله کرده بخواند بر سکوی خانهای نشست. اما بوی نان خاطرش را میآشفت. و چون از خواندن میماند زن را میدید که به عتاب مینگردش.
برخاست. والهگونه میرفت. در چهارسوقی ایستاد. جامی آب از سقاخانه نوشید و شمعی کجشده را راست کرد. صدای گامهایی آشنا از کوچه میآمد. بازپس نگریست. همو بود، با همان نیشخند. شیخ از تل عاشقان پرسید. میدانست. و میدانست که بدان سوی بایست رفت. چنگ در حلقـ? برنجین زد تا مگر بگذرد. نمیگذشت. نگذشته بود. به درازای روز هزار سال یا هزار شب یلدا، پیشانی عرقکرده بر ستون سرد سقاخانه نهاد. نه، هنوز بود، ایستاده، و در کنار او. شیخ گفت: «همیشه در نشانهزنی اینچنین استادی؟»
«من با همـ? حضور قلب خود زدم که در درکات دوزخش میدیدم پیراهنی از قطران مذاب بر تن، آویخته از پای تا ملک عذاب به هر تار مویش آسیاسنگی بیاویزد.»
رنگ صورتش دیگرگون شده بود و پیشانیش از تابش آتشی که در پیش چشم داشت به مس تافته میمانست. شیخ گفت: «اگر غریبهای، یا سرپناهی نداری کلبهای هست.»
مرد گفت: «سرپناهی هست، اما اگر اجازت باشد یک امشبی را در حضرت شیخ به سوز دل هو حقی بزنیم.»
شیخ گفت: «نه، مرا اجاز? ارشاد نیست، که هنوز طالبم.»
«اما صیت زهد شیخ به همهجا رسیده است، چه باک که مصلحت مسلمانان را مقتدا تو باشی تا مگر از تبرک نفس شیخ ...»
شیخ قد راست کرد، گفت: «مگر نگفتهاند که مؤمن نیست آن که نفس خود بتی کند؟»
و شتابزده از او برگذشت و تا تل عاشقان دوید. از یکی دو پسکوچه گذشت و کوبهای را یک بار فقط کوبید، گوشـ? عبا به روی درافکنده. چون در باز شد به گوشـ? چشم نگاهی کرد. کودکی بود با جامهای خَلق و صورتی مهتابی و دو چشم، سیاه و پرسان که: «هان، چه میجویی؟»
شیخ هر دو نان به دستی لرزان پیش روی داشت. کودک دست دراز کرد و تنها یکی به سر انگشتان برگرفت، و به درون شد. شیخ دیگر باره دقالباب کرد. باز همان کودک بود، و همان صورت، اما ابروان گرهکرده، دهان نیمهباز. شیخ لرزان، نه از سرما، گفت: «این یک را نیز بستان.»
«پدر شب دوش فرمان یافت و مادر هم اینک. مرا یکی بسنده است.»
شیخ گفت: «فردایی نیز هست، بستان.»
«فردا! مگر نمیبینی؟»
شیخ روی برگرداند. همو بود که به جانب راستش ایستاده بود، اما اینک روی با او داشت به قامت او اما نه به قالب آدمی، یا به هیأت فرشتهای، یا نوری به حجاب خرقهای. اما بود، و به عتابش مینگریست. شیخ نان به زیر عبا گرفت و با تبی که گونههاش را میسوزاند لرزان از سوزی بر مهرههای پشت به راه افتاد.
از آن پس سی و پنج سال تمام از صبح تا به شب سبد میبافت و غروب تا تل عاشقان میرفت و در گرگ و میش غروب دری را میکوفت، گوشـ? عبا بر هر دو چشم افکنده، یک گرد? نان به انفاق دستی را میداد. اما امروز تا غروب سبد به نیمه حتی نرسیده بود. سرد بود، از پس هفتاد سال دیگر دست به فرمان شیخ نبود. یکی دوبار حتی چند شاخـ? خشک را روشن کرده بود و دستهای پیر و لرزانش را بر شعلـ? آتش گرفته بود مگر فرمان برند، اما شعله دمی بیش نمیپایید. شیخ به پوست چروک خورد? پشت دستها نگاهی میکرد و باز تا آتش زنده بماند هیمهای دیگر را در کار آتش میکرد، اما چون دستهاش گرم میشد و سکر رخوتی همـ? اعضایش را فرو میگرفت زن میآمد، همانگونه که در رؤیای جوانیش، گیسوان ریخته بر دو شانـ? عریان، چشمان سیاه، و دو ابرو دو کمان، شیخ مینالید که:
_«برو!»
زن عناب لب به دندان میگزید، زخم چانـ? خونچکان در پیش چشم شیخ میداشت که، بنگر!
شیخ میگفت: «دیدی که زنی به نکاح گرفتم به روی و موی چون تو تا شهوت مرا زیر دست بود. چنین شد و اکنون با محاسنی چنین سپید و دستهایی اینهمه پیر دیگر چه جای خواهش دل، که چشم حتی جز شبحی از تو نمیبیند.»
مینشست روبهروی شیخ و خرمن موی را بر رخسار میافکند و ابریشم مشکین هزار هزار تار را به دندانههای شانهای چوبین شانه میزد و گیسوان را همانگونه که شیخ رشتههای سبد را، بههم میبافت.
میگفت: «بیچاره خیرالنسا، با او به حجله رفتی، اما مرا پیش چشم داشتی.»
شیخ میگفت: «نه، که این زنا است. و اگر شبی چنین بود، از پس صحبت با تو همه شب به زاری سر بر زمین مینهادم و استغفار میگفتم.»
میگفت: «آری، میدانم. بوسه بر گونهاش میزدی؛ چون در سنت آمده بود که پیش از صحبت با زنان به بوسهای باید دل آنان خوش کرد، ورنه ترا چه پروای او! تو بودی، میدیدم گاهی از سر رحمت یا مگر دل با تو یکی کند به آوازی نرم نامش میگفتی. میشنیدم. به ریا و زرق نرمـ? گوشش به دندان میگزیدی و خندخندان لبش میمزیدی. مگر نه گلاب بر محاسن خضاببسته میافشاندی تا پیش از آنکه کوبه فرود آید بداند که هان شیخ آمده است؟ این همه را بر نهج سنت میکردی اما دریغ که خیرالنسا از پیش میدانست که چه خواهی کرد. خوانده بود که تا بار گیرد شیخی، زاهدی، یگانـ? روزگار، بیفرزند نماند، با او عقد نکاح بسته است. ورنه اگر مرادت نفرموده بود، یا به سنت نیامده بود که چنین و چنان باید، هیچگاه با او به یک بستر نمیخفتی.»
«من او را دوست داشتم که در سنت آمده است که مرد حصن عفت زن است.»
«آری دوست داشتی که عاشق نبودی، هرگز و بر هیچ زنی، که تنها آن که عاشق نباشد میتواند از پس ماهی چند نام دیگری به آوازی همچنان نرم بر زبان راند و با همان آداب به بستر رود. مگر هیچگاه پیش آمد که از سر عشق سر انگشت خضابکرد? زنی ببوسی؟ بیچاره صفیه! با او نیز ابتدا به بوسه کردی، آنگاه دست بر مویش کشیدی. نوبت گزیدن نرمـ? گوش همیشه از پس بوسه بر گونهها بود و بعد ... انگار که نماز میگزاری. میدانی، هرگز ندیدم که خیرالنسا گوش بر دیوار گذارد یا از پس پردهای ترا بنگرد که خفته بر بستر، خواب و نیمبیدار میدانست که اینک از چاه زنخدان صفیه میگویی و آنگاه خم ابرویش را به کمان مانند میکنی. راستی آداب مباشرت با زنان را از کدام رساله خوانده بودی که هرگز ندیدم مزیدن انگشت کوچک را بر گزیدن لالـ? گوش مقدم داری؟ بیچاره خیرالنسا! روزی دیدمش که خال زیر چانهاش را در آینه میدید و میگریست، میگفت: «دریغ که شیخ از پس پنج سال هنوز ترا ندیده است.»
|