بره گمشده راعی |
|
دکمـ? پیراهنش را که باز میکرد پرسید. حلیمه برگشت. پستانبند بسته بود. با دست موهایش را پشت گوش راستش ریخت، گفت: «بله، پس چی خیال کردید؟»
راعی گفت: «همین طوری پرسیدم، خواستم حرفی زده باشم.»
با هم تا سرسرا آمدند. لیوانش را روی میز گرد توی سرسرا گذاشته بود. نیمی هنوز داشت. دیگر نمیبایست میخورد. با فاحشهها، مست اگر بود، بهتر میتوانست تاب بیاورد. و حالا گرچه میدانست بهتر است بنشینند روی دو صندلی و روبهروی هم و از این در و آن در حرف بزنند، اما نمیخواست تا صبح بکشد. بیشتر از ترس بیخوابی شبهای بعد بود. حلیمه گفت: «توی خانه گفتم شما مهمان دارید. منتظر من نیستند.»
گفت: «به کی گفتید، مگر آن دو تا هم با شما زندگی میکنند؟»
حرفی نزد. از شوهرش نمیخواست بگوید، از زمینگیر بودنش هیچوقت حرفی نزده بود. ساطع گفته بود. میدانست. راعی نگاهش نمیکرد. خجالت نمیکشید، دیگر چیزی نداشت تا پنهان کند. و گذاشت تا حلیمه خود لخت بشود. حلیمه پرسید: «چراغ را خاموش کنم؟»
گفت: «اگر دلت میخواهد بکن.»
عادت کرده است. و نگاه کردن بر عورت زن مکروه است. و چون با زن طیبـ? خویش جماع کنند نباید که زنی دیگر را صورت کنند، به وهم یا خیال. و در وقت جماع سنت است که مرد روی از قبله بگرداند، و در ابتدا به حدیث و بازی و قبله و معانقت دل زن خوش کند، که در خبر است که مرد نباید بر زن افتد چون ستور. باید در پیش صحبت، رسولی باشد.
چراغ که خاموش شد، وحشت کرد. چراغ خواب را روشن کرد. میخواست ببیند و با دو چشم باز. از اینکه همیشه مجبور بود با کسی باشد و به دیگری بیندیشد ذله شده بود، بخصوص حالا که پوستش بیدار شده بود و تن زند? جفتخواه حلیمه دستآموز و رام دستهای او بود. اما نمیشد، نشده بود. فقط غریزه بود و خواهش تن، و از سر شهوت، نه آنکه تا بی عَقِب نمیرد که هر که حکمت آفرینش بشناسد، وی را هیچ شک نماند که تناسل محبوب حق، تعالی، است. و ایزد، تعالی، که رحم بیافرید و آلت مباشرت بیافرید، تخم فرزند در پشت مردان و سینـ? زنان بیافرید، و شهوت را بر مرد و زن موکل کرد بر هیچ عاقل پوشیده نماند که مقصود از آن چیست.
پرسید: «پسر بزرگت هم با شما زندگی میکند؟»
گفت: «نه، برای خودش خانه و زندگی دارد. عرض کردهام که. سه تا بچه دارد. من سیزده ساله بودم که سر او آبستن شدم.»
گفت: «دختر بزرگت چی؟»
«شوهرش دادم. بچهاش نشده. اما خوب، الحمد لله زندگیش بد نیست.»
و خندید: «اصولدین میپرسید؟»
و سر بلند کرد و پر? گوش راعی را به دندان گرفت و بلند بلند خندید. راعی پرسید: «شوهر دومت چی، او حالا کجاست؟»
حلیمه یک لحظه نگاهش کرد، با یکی دو چین اضافی بر پیشانی و شکستگی خم ابروها. راعی کنار او دراز کشیده بود، بر پهلو خوابیده و تکیه داده بر آرنج دست راست. داشت با موهاش، حلقههای افتاده بر شانـ? برهنهاش بازی میکرد.
«همینطوری پرسیدم، باور کن.»
حلیمه گفت: «همهاش که همین طوری میپرسی. تو حالا چه کار داری به آنها؟»
راعی دست برد تا نوک پستانش را به دو انگشت بگیرد. سیاه میزد. حلیمه زد زیر دستش. راعی گفت: «چرا عصبانی شدی؟ گفتم که همینطوری پرسیدم.»
نه، دیگر دیر شده بود. همیشه همین طورها میشد، و حالا که خارخار نوازش نوک پستانها را بر نوک انگشتهاش حس میکرد حلیمه نشسته بود بر لبـ? تخت و گریه میکرد.
«من دیگر پیر شدهام، میدانم. هیچکس دیگر من را نمیخواهد. آن از آن شوهرم، این هم شما. اینهمه راه آمدم، صبح زود. گفتم یک چیزی برایتان میپزم، یک شب هم شده نمیگذارم تنها باشید. اینهم دستمزدم.»
راعی گفت: «باور کنید نمیتوانم. دست خودم نیست. دیشب هم که آنطور شد نفهمیدم. عذر میخواهم، متوجه نبودم.»
گونههاش گل انداخته بود. لبهاش میلرزید: «چی؟ متوجه نشدید؟ ببینید هنوز جای پنجههاتان روی بازوهام مانده. آنوقت میگویید متوجه نشدم، ببخشید؟ چی را ببخشم؟»
بلند شده بود. دیگر گریه نمیکرد. لباسهایش را که پیدا کرد دوید بیرون. راعی عریان دراز کشید روی تخت، به پشت، و خیره به جای لکهای که میبایست همان روبهرویش میبود، اگر پاکش نکرده بود. حتی سیگار نکشید. دیگر هیج جای خجالت و عذرخواهی نبود. صبح حتماً میرفت و کلیدش را از حلیمه میگرفت. تمامش میکرد. و این در که همین حالا بسته شد برای همیشه بر حلیمه بسته میماند، گرچه حفر? زیر قالیچـ? اصفهانیش همانقدر سیاه و عمیق بود که بود، اما تخت باز هم از او شده بود، تمام طول و عرض تخت. عرق پیشانیش را پاک کرد.
و حالا که هر دو کلید را داشت حلیمه هم تصویر کهنهشدهای بود در قابی میناکاری که اگر میخواست میتوانست از قاب درش آورد و جایی گم و گورش کند.
لباسهایش را کند، لباس خوابش را پوشید، توی آینـ? قدی خودش را نگاه کرد. سیدمحمد راعی، دبیر، مجرد، سی و نه سال و یازده ماه و چند روز داشت، موها سیاه، جلو سر کمی ریخته، سبیل پر پشت و چالی بر چانه و خال سیاهی میان دو ابرو، کنار ابروی چپ. پدر و مادر مرده بودند و در آن قبرستان قدیمی کنار هم خفته بودند. برادر کوچکتر کرمانشاه بود. هر دو خواهر ازدواج کرده بودند، با یکی یک بچه، پسر و دختر. و آن یکی، همزاد خودش، حتماً جایی در آن قبرستان قدیمی بود. و اما این یکی که زنده مانده بود، محمد راعی، دیگر مست نبود، و میتوانست، اگر بخواهد، بخوابد تا شاید صبح زود اگر ساعت شماطه درست کار کند، بیدار شود، و باز یکی دو دور جلو ساختمان بزند. کاش دیگر، یک امشبی، خواب نبیند.
ندیده بود، یا محو بود و دور که حتی به زحمت یادآوریش نمیارزید. ساعت شماطه درست سر ساعت زنگ زده بود. حلیمه گفته بود: «شما چطور میتوانید تنها سر کنید؟»
خودش چهار بچه داشت و هنوز به سائقـ? غریزه میخواست. پستانهایش پر شیر بود و پوست چروک خورد? شکمش باز میتوانست قالب کودکی بشود، پاها جمعکرده و چشمها میشی. راعی میبایست تاب میآورد. برای چی؟ نمیدانست. حتی نمیدانست که چرا باید ناشتایی نکرده باز کفش و کلاه کند و از کوچـ? نظامی به دست راست بپیچد و باز به دست راست. رفتگرها تمام خیابان و پیادهرو را جارو کرده بودند اما باز چند تکه کاغذ و یک ته سیگار کف خیابان بود. روزنامه بزرگ است، ممکن نیست از چشم رفتگرها پنهان بماند.
سیزده اشکوب، با طبقـ? همکف. آقای راعی با انگشتهایش حساب کرد. پس پنجر? سرخ باید، با احتساب همکف، اشکوب هشتم باشد. رفت و آمدش از در وسط طبقـ? همکف است. چند بار تمام خیابان را رفت و برگشت. مردی با ریش توپی سیاه، بستهای زیر بغل، از در اول سمت راست رفت تو. روبهرو، طرف چپ، دو در بود، با برچسب آقایان و بانوان. دست چپ دری بسته بود و اطلاعیهای که: «آسانسور در دست تعمیر است.» دست راست راهپله بود، پلههای وسیع که به پاگرد میرسید و به صدای عصا و حالا به دستی که نرده را چسبیده بود. از پاگرد پلکان گذشته بود و ایستاده بر اولین پله آقای راعی را نگاه میکرد، یا خستگی درمیکرد. گل کوچکی به یخـ? کتش بود، سیاه پوشیده است. میشناختش. اما کجا، و یا کی دیده بودش؟ یادش نیامد. شاید چون مرد نگاهش کرده بود فکر کرد بایست جایی دیده باشدش. از برخورد اتفاقی توی خیابان یا معرفی کوتاه دوستی مشترک بیشتر بود. راعی گفت: «سلام عرض میکنم.»
مرد فقط نگاه میکرد، خیره، بیآنکه پلک بزند، عصا به دست. آقای راعی برگشت و از در بیرون آمد. خورشید پیدا نبود، اما میشد فهمید که طلوع کرده است. مردم داشتند از پیادهروها میگذشتند که آقای راعی روزنامه را دید. روی یاس دیوار مقابل بود. مرد از پهلوی راعی رد شد، سر برگرداند و به عصایش تکیه داد و نگاه کرد.
سبیل پرپشت بالای لبش سفید سفید بود. شاربها لب زیرینش را پوشانده بود. لباس سیاه قالب تنش بود. زنجیری میان جا دکمه و جیب جلیقهاش آویزان بود. چشمهایش حتماً میشی است. از عصایش میشد فهمید که همان مرد دیشبی نیست، یا از راه رفتنش که انگار هیچ عجلهای نداشت. تازه از خواب برخاسته بود. آمده بود تا گشتی بزند. کاش او هم میتوانست عصا به دست بگیرد و بی هیچ اضطرابی از حاشیـ? خیابانها برود.
از پشت سرش صدای زیر دو زن را شنید که هر دو با هم و بیوقفه حرف میزدند. از صدای پای سنگین آنها فهمید که اینها هیچکدام نمیتوانند هم او باشند. زنها که گذشتند راعی برگشت و هیکل گوشتالود آنها را نگاه کرد. نبودند. دو دامن سیاه و دو بلوز سفید آستین بلند با گل و بوتههای سبز سیر. دستهایشان را تکان میدادند و میرفتند. راعی به آنطرف خیابان رفت، زیر سایـ? یاس. روزنامه دور از دسترس بود. اگر هم میپرید نمیتوانست برش دارد. با عصا میشد. مردم رد میشدند، فقط چند پنجره باز بود و راعی شمرد. اشکوب هفتم، درست همان طبقهای که در منتهیالیه طرف راستش برگهای دو گلدان بزرگ را نمیشد متمایز دید. از همانجا شمارش مهتابیها را شروع کرد. قوطی سیگارش را در آورد. عدد پشت آن 13 بود. اما حالا دوازده شده بود، تا دوازده شمرده بود. باز شمرد. این یکی یا آن یکی؟ همه مثل هم. درهای بسته و پنجرههای بسته و پردهای. اگر حالا پنجره باز میشد، اگر دستی بیرون میآمد و کاغذی را میانداخت _ باد که نیاید _ حتماً همین جاها میافتد. کف آسفالت را نگاه کرد. هنوز کاغذهایی بود. راعی خم شد و کاغذی را برداشت. ته بلیط سینما بود و آن یکی ... مردم به عجله از آنطرف میگذشتند. به سائقـ? عادت، یا از سر اجبار میروند، و گاهی اگر روی جدول خیابان باشند، سکندری میخورند و باز ادامه میدهند و بعد از چند قدم حتی یادشان میرود که چرا لغزیدهاند. صدای ماشینها میآمد که آقای راعی بر یک تکه روزنامه نقش لبی دید و آنرا بهسرعت توی جیبش گذاشت و راه افتاد.
آخر صف اتوبوس ایستاد. صف طولانی بود و مردی کنار او ایستاد. بلندتر از او بود. اما آقای راعی دست توی جیبش کرد. کاغذ را لمس کرد، کنارههای کاغذ را. و بعد همانطور توی جیبش کاغذ را دولا و چهارلا کرد. سر آقای راعی درست به شانـ? مرد میرسید. مرد خم شد: «ساعت چند است؟»
دست چپ راعی آزاد بود. ساعت درست هشت ربع کم بود. مرد گفت: «واقعاً که اداره رفتن هم مصیبتی شده. درست ربع ساعت است که توی صف ایستادهام و هنوز اتوبوس نیامده.»
پنج دقیقه هم نشده بود. اگر هم ربع ساعت میشد مهم نبود. با انگشت شست و سبابهاش کنار? ناصاف کاغذ را لمس کرد. مرد گفت: «تازه تا به اداره برسم باید دو بار دیگر سوار بشوم.»
کاغذ توی جیب درست یک پنج ضلعی بود، یک پنجضلعی نامنظم. و حالا آنطرف مرد صف ادامه مییافت و به زنی میرسید که وقتی ماشینها رد میشدند تا وسط خیابان میرفت و آنطرف چهارراه را نگاه میکرد و باز برمیگشت توی صف. مرد دست بلند کرد. تاکسی دو مسافر داشت. عقب نشسته بودند. گفت: «سه راه شاه.»
تاکسی فقط یک لحظه آهسته کرده بود، همانقدر که توانسته بودند چشمها و دهان نیمهباز راننده را ببینند. نه، آشنا نمیزد. هیچوقت آشنا نمیزنند. مرد گفت: «باید ماشین داشت، نمیشود. هر چه هم آدم زود بیاید باز دیر است، نمیرسد.»
یک لکـ? بزرگ و سیاه ابر توی آسمان بود که حالا روی خیابان سایه انداخته بود. باد سردی وزید و چند برگ را تا جلو پای آنها آورد. مرد با دست چپ موهای سرش را صاف میکرد. اضلاع پنج ضلعی نامنظم ناصاف بود، مضرس بود. اتوبوس ایستاد و صف حرکت کرد. مرد گفت: «بروید جلوتر.»
حتی به دو نفر جلو او هم نرسید. مرد گفت: «میبینید؟ حالا باید باز یک ربع ساعتی پا به پا مالید.»
نفر دست راستی جوان بود و خوشصورت با عینک نمره. سیگار زیر لبش بود. صورتش را تراشیده بود. گردن میکشید تا بلکه بتواند آنطرف چهارراه را نگاه کند. کاغذ پنجضلعی توی جیب آقای راعی، سیدمحمد راعی، بود. کاغذ را درآورد. درست به انداز? کف دستش بود. و آقای راعی با خودکار پشت آن نوشت: «به تاریخ 17/7/48».
ادامه
|
|
|
|
دریافت کد ساعت
|