...........(توجه بعلت عدم فضای کافی فصل اول به دوبخش تقسیم کردم) باتشکرسینا
«یک، دو، پنج ...»
اما یکدفعه میبینی که آسمان غرق ستاره است، آنقدر که حسابش از دستت بهدر میرود. همـ? مهتابیها خالی بود بجز مهتابی اول از اشکوب ...: «از اشکوب؟»
توی مهتابی یک صندلی راحتی بود و دو گلدان بزرگ در دو طرف، با گلهای نمیدانست چی. تشخیصشان مشکل بود. چراغش تا صبح روشن میماند.
سیگار بعد از عرق هم لطفی دارد و آقای راعی شمرد. بیست و هفت. همیشه میشمرد. گاهی سی پنجره بود و گاهی بیست و نه. باز میشمرد. و باز هیچوقت نمیتوانست با اطمینان بگوید که هر اشکوب چند اتاق، نه، چند مهتابی دارد.
آقای راعی میدانست که عرق را بهتر است توی کافه، میان صدای شیشهها و استکانها و حلقههای دود بخورد، یا حتی ایستاده و پشت نوشگاه. درست است که باید خیلی راه رفت تا به جایی رسید. درست است که وقت برگشتن کیف دارد آدم سیگار زیر لب، از کنار پیادهروها سلانهسلانه قدم بزند و اگر به کسی تنهای زد بگوید: «ببخشید.» و یا اگر کسی بیهوا آدم را به گوشهای پرت کرد، به ببخشید تند و سر بههوای او دل خوش کند و بعد تیر چراغ برقها را بشمارد و بعد درختها را و بعد دکانهای بسته را و بعد قدمها را و بعد از طبقـ? اول به دوم و از دوم به سوم و از سوم بالاخره به چهارم برسد، در را باز کند، و چراغ را روشن کرده یا نکرده، لباسهایش را در بیاورد و به همان صندلی توی سرسرا بیاویزد، اما وقتی روی همان صندلی مینشیند تا جورابهایش را دربیاورد و به گوشهای پرت کند باز همان آقای راعی است، همان دبیر دبیرستان شیخ ابومسعود که وقتی گچ به دست میگیرد تا آیه را روی تخته بنویسد خشخش دفترچههای لغت معنی و یا حتی پاشنههایی که ته کلاس روی زمین کشیده میشود حضور ذهنش را مختل میکند. اما دست به سائقـ? عادت مینویسد:
انّاعَرَضنا اْلأمانة علیالسّمواتِ واْلأرضِ والْجِبالِ فَأبْیَنَ أنْ یَحْمِلْنَها وأشْفَقَ منها
و بعد وقتی همان دست میخواهد بنویسد که :«آسمان بار امانت نتوانست کشید.» سعی در اینکه دایر? نون را درست بنویسد و یا کشیدگی ت فقط پنج نقطه بشود، یا بیم آنکه حداقل نتواند از امانت بگوید مجموعیت پیدا میکرد و از میراثی میگفت که نسل به نسل به دست گشته بود و حالا در دستهای گچی او بود، انگار که یک مجری غیبی باشد و تنها با ادای وردی طولانی که بندبندش را ترجیعبندی غریب و نامفهوم به هم میپیوست، شکل میگیرد و در دستهای لرزان او به صورت میرسد، طوری که همـ? بچهها میتوانند ببینندش، و حتی اگر بخواهند میشود با انگشتهای کوچک و ظریفشان چفت و ریزهاش را لمس کنند. اما حتی وقتی بچهها مجری را میدیدند خودش هم نمیدانست توی آن چه میتواند باشد. هیچکس هم به خودش نگفته بود، همه کلیات میگفتند. خودش هم همینطورها میگفت، اما شاید از بس حاشیه میرفت و ترجیعبند را تکرار میکرد بعید نبود یکی دو نفر بهناگهان میدیدندش. و حالا، مثل تمام وقتهایی که در اوج مستی بود، فکر میکرد انگار یک سر نخ به مچ دست راست او بسته شده و سر دیگرش در مه یا غبار یا حتی بعد مسافت گم میشود و اگر هم تا آخر عمر نخ را گلوله کند نمیتواند ببیند در آن سر چیست. و آدمها، بچههای کلاسهاش بخصوص، با آن چشمهای میشی آنجا بودند، آن سوی نود و چهار پله و چهارصد و سی و دو قدم معمولی که عبارت باشد از هشت تیر چراغ برق. و آقای راعی توی تاریکی نشسته بود و ردیف پنجرهها را نگاه میکرد، طوری که انگار نخ جایی پاره شده باشد و بچهها با پلکهای فرو افتاده، و دهانهای نیمهباز پشت همان غباری باشند که سر نخ همیشه بود.
خوبی نشستن توی مهتابی این بود که میشد تهسیگار را رها کرد تا توی تاریکی پائین برود و پائینتر، و باز یکی دیگر را روشن کرد، و حتی میشد از خیر دیدن حلقههای دود گذشت، و بعد وقتی که دیگر توی نیمی حتی یک قطره نمانده باشد و باز آن پرده با پولکهای سفید و درخشانش جلو چشمش بالبال بزند کافی است بلند شود و فقط با دوازده قدم به تختخواب پهن و نرمش برسد، لباسهای خانه کنده و نکنده ملافـ? سفید را که دیگر بوی صابون نمیداد دور پاهای لختش بپیچد و پتو را رویش بکشد و به رو بخوابد و دستهایش را دور بالش پر حلقه کند و بعد فقط آنقدر منتظر بماند تا حرکت آرام و ابدی آن قایق کوچک و سبک، همراه با شتک مداوم موج به بدنـ? طرف راست، شروع بشود، اما حالا هنوز عرق داشت و پولکهای درخشان تک و توک بودند و خوب میشد دید که پنجرهها همه بسته است. ولی آقای راعی میدانست که حالا باید یکی از پنجرهها باز شود و دستی سفید ... پنجره باز شد و آقای راعی دست را ندید.
پنجره فقط چند دقیقهای باز میماند و باز بسته میشد. حتماً سیگاری است. اما از اینجا که نمیشود حلقههای دود را دید. زن بود، از دستش، حتی از این دور میشد فهمید. همان شب اول، دوشنبهشب، فهمیده بود. دست تا بازو لخت بود، سفید سفید، با هالهای از نور چراغ سقف. با اینهمه میشد دید که به نسبت پنجره و چوب نرد? مهتابی باریک و کشیده است، مثل ساقه، مثل دست بود، دست زنی. آقای راعی باز منتظر نشست. میدانست باز پنجره باز خواهد شد و این بار ... و عرق گرمش کرده بود، و نسیم داشت با موی سر آقای راعی بازی میکرد و آدمها توی پیادهرو خیابان آنطرف بودند، و سیگار میچسبید. آقای راعی شمرد. آخرین اشکوب تاریک بود، همیشه تاریک. پنج اشکوب به آخر مانده. این را اطمینان داشت. همیشه به همین عدد پنج میرسید. اما کدام پنجره؟ یعنی اگر از دست راست بشماریم، از همان پنجرهای که همیشه روشن بود، چندم میشد؟ دیشب به دقت شمرده بود. دیشب پنجر? دوازدهمی بود، سهبار پشت سر هم دوازده شده بود. اما حالا یازده شد و بعد ده و باز ... که دیگر مجبور شد شمار? ده را رها کند. دست را دید، دست سفید را. چهارچوب پنجره را گرفته بود. حتماً آنطرف را نگاه میکند، خیابان، یا چهارراه را، نه، چراغهای سبز و قرمز را، ماشینها را که پشت سر هم ایستادهاند و آدمها را که میخواهند از روی خطوط سفید رد شوند. زنی دست بچهاش را گرفته است. موهای بچه بور است. چشمها سبز یا میشی؟ از آنجا نمیشود دید.
پنجره بسته شد و آقای راعی شمرد. درست سیزدهمین پنجره بود از طبقـ? پنجم، از بالا اگر بشماریم. میدانست که اگر باز بشمارد بیشتر گیج میشود. همان سیزده را پذیرفت. خواست که بپذیرد.
امروز صبح آقای راعی به ایستگاه نزدیک ساختمان رفته بود. ساعت بانک هم هفت و نیم بود، و آقای راعی دور از صف، پهلوی اتاقک بلیتفروشی ایستاد. سه اتوبوس رد شد و صف مسافرها کوتاهتر شد. اما آقای راعی همچنان به دستها نگاه کرد. دستها چاق بود و کوتاه و یا زیر لفاف چادر نماز و آستینهای بلند. و آن دست، آن دو خط محو، که تراشی از سفیدی را از پرده و چهارچوب متمایز میساخت همچنان یگانه ماند، آنقدر که هر دستی حتی با افزایش یا کاهش پردهای از گوشت یا با تنگ کردن چشم دستی دیگر بود. میدانست که بر پشت همین دست، روی همین لکـ? بزرگ، مردی حتماً دیشب دهها بار بوسه زده است، و یا همین انگشت کوتاه و گوشتالود با حلقـ? باریکی که انگار نبود، قبل از اینکه از خانه بیرون بیاید طر? خمشده بر چشم کودکی خوابآلود را عقب زده است. خوب غذا میپزد. با همین دستها نمک را به اندازه میریزد و سینی چای را آنقدر تمیز میشوید که آدم میتواند عکس خودش را، شکسته هم شده، توی آن ببیند. اما نبود، هیچکدام همان نبود. اگر لازم میشد حاضر بود همه را ببوسد، حتی دستهای گوشتالود و کوچک حلیمه را که همیشه سرخ میزد و لکههای سفیدش جا عوض میکردند، اما نمیتوانست بپذیرد که اینها هیچکدام با آن یکی که دو شب متوالی دیده بود، گر چه از دور، شباهتی داشته باشند. و این یکی پر از چین و چروک بود و انگشتهای لاغرش هیچ حلقهای نداشت. و آن دست با آن منحنی که در فضا رسم میکرد تا بر چهارچوب پنجره فرود آید، یا پرده را عقب بزند، با انگشتهای احیاناً کشیده و سفید، که سیگار مدتی در میان انگشتهای وسطی و سبابهشان دود میکند، حتی اگر تمام دیروز عصر را به کهنهخیس کشیدن همـ? سرسراها و پلهها گذرانده باشد ممکن نبود به این زودی و در میان این دستها پیدا شود.
پنجره بسته بود و آقای راعی بهسرعت پنجرهها را شمرد. دوازده پنجره بود و آقای راعی با خودکار پشت قوطی سیگارش نوشت: «12». عرق دیگر تلخ نبود. ساندویچ تمام شده بود و فقط یک خیارشور مانده بود و آقای راعی میدانست که حتماً دوازده را «12» ننوشته است. چراغ پنجر? دوازدهمین خاموش شده بود. وقتی چند تا کنار هم خاموش میشود دیگر نمیشود شمرد، به یقین رسید. اما آقای راعی میدانست که یک یا دو دقیقـ? دیگر نوری پنجرهای از اشکوب پنجم را، اگر از بالا بشماریم، از همـ? پنجرههای دیگر متمایز خواهد ساخت. و چراغ روشن شد. پنجره همچنان تا صبح روشن میماند. و بقیـ? چراغها، تکتک خاموش میشدند مثل ستارهها که پیش از سحر یکی یکی رنگ میبازند و بعد یکدفعه آسمان سربیرنگ حضوری مداوم و جاری پیدا میکند، آنقدر که آدم میترسد به همانجا خیره بماند و همهاش به حاشیـ? مشرق نگاه میکند تا مگر دیدن خط شفق یا حاشیـ? نارنجی لکهابری این حضور همهجاگیر را بشکند، یا آدم فراموش کند که همین یک لحظه پیش آن یکدستی صاف سرش را به دوار واداشته بود. و آنطرف، آن آخرها، همانجا که شمارهها به بیست و پنج یا بیست و شش میرسید گاهی چراغی روشن میماند. حتی کورسوی یکی هم کافی بود تا راعی بتواند نفس تازه کند و فراموش کند که همین یک دم پیش بود که انگار سقوط آزادش شروع شده بود. آقای راعی همچنان نشست تا شاید، مثل یکی دو شب پیش، سایهای روی شیشـ? پنجره ببیند، سایـ? سر و دستی را. شاید میخواسته چیزی را، بستـ? سیگارش را حتماً، از روی پنجره بردارد.
عرق تمام شده بود و آقای راعی دیگر آقای راعی نبود، بوی کاج بود و صدای ضعیف و دور خیابان و زوز? سگی که آن دورها بود، و نسیمی که داشت با موی کسی بازی میکرد که از یاد برده بود سیگار زیر لبش را روشن کند. پنجره روشن شد، با رنگ سفید سفید. ساعت حتماً بیشتر از یازده بود، و امشب، شب شانزدهم مهر ماه چهل و هشت، بایست چیزی اتفاق میافتاد، چیزی بیش از دستی سفید و سایـ? سری روی شیشههای مات پنجره. در که همیشه بسته بود. آقای راعی چشم به پنجر? بسته دوخته بود و دو دست بر سردی نرده نشست و نشست که یکدفعه پنجره باز شد و دستی، همان دست، چیزی را از پنجره بیرون انداخت که از آنطرف مهتابی پائین آمد. پاکتی بود یا کاغذ باطلهای. پائینتر آمد و درست نرسیده به حاشیـ? ساختمان اینطرف باز شد و آقای راعی روزنامه را دید. پنجره بسته شد و چراغ لحظهای خاموش شد و باز همان رنگ صورتی و بوی کاج و صدای دور خیابان راعی شده بود که کافی بود سر دستی چیزی بپوشد و کفش یا دمپایی بهپا از پلهها پائین برود، در را باز کند و بعد که از کوچه به خیابان رسید به دست راست بپیچد و به چهارراه که رسید باز به دست راست و باز به خیابان فرعی، آنوقت جلو ساختمان دنبال چیزی بگردد که بایست آنجا توی پیادهرو یا وسط خیابان افتاده باشد.
چراغ تیر کمنور بود. فقط یک نیمدایره و قسمتی از دیوار را روشن میکرد، دیوار خانهای که هر شب تمام اشکوبهای پائین را از چشمهای راعی پنهان نگاه میداشت. در پیادهرو چیزی نبود. بود. دو قوطی خالی سیگار بود و دو تکه کاغذ مچالهشده که چندان مهم نمیزدند. آقای راعی به دیوار خانه نگاه کرد و به یاسی که روی دیوار خوابیده بود و یکی دو شاخهاش از سر دیوار به پائین آویخته بود. نرمه بادی میآمد. حتماً عرق کرده بود که حالا سردش شده بود. نمیبایست اینهمه عجله میکرد. دکمههای کتش را بست و حتی دکمههای پیراهنش را. دیوار آجری بود و بلند، و سگی از آن طرفش پارس میکرد. پاسبان گشت سوار بر دوچرخه بود. آنطور که نگاهش کرده بود، مطمئن بود که بر میگردد. حداقل میبایست حلقـ? کراواتی به گردنش میانداخت. توی راه که میتوانست درستش کند.
و فهمید که همانطور با دمپایی آمده است بیرون. یکی از دکمههای شلوارش را نینداخته بود. پاسبان که داشت دور میزد یکی دو بار پنجهای به موهایش کشید و به طرف پاسبان شروع کرد به قدم زدن.
میدانست که آنطور که پا بر لبـ? پیادهرو گذاشته است منتظر است تا برسد. به زمین نگاه میکرد. وقتی با تک پا به کاغذ مچالهای زد شنید که: «حضرت آقا!»
«بله، سرکار.»
نرمه سبیلی بالای لبش داشت و آنقدر جوان بود که نمیتوانست نگاه خیر? آدم را تاب بیاورد، گفت: «چیزی گم کردهاید؟»
«کیف بغلیم بود، پول زیادی توش نبوده، اما، برگـ? شناسایی و ...»
دیگر یادش نبود که معمولاً توی آن چه چیزهایی میگذارد. عکس شش در چهار مادر زیر طلق آن بود، چادر مشکی به سر. همین یکی را فقط داشت. اما با پاسبان نمیشد از آن حرفی زد. به زمین نگاه کرد و یکی دو قدم برداشت، کنار درگاه خانه خم شد تا آنجا را که در سایه مانده بود نگاه کند. گفت: «همین جا _ یادم است _ دستم بود. پول تاکسی را که دادم، بیست تومانی بود، درش آوردم که اسکناسها را بگذارم توش. بعد هم گذاشتم جیبم اما تا رسیدم خانه، دیدم نیست.»
پاسبان پرسید: «کی متوجه شدید که نیست؟»
او هم داشت نگاه میکرد، همان اطراف خودش را نگاه میکرد. پس دیگر شک ندارد. گم کرده بود، نه کیف را، یا حتی آن تکهروزنامه را، اما دلشور? این انتظار که چیزی بجوید، چیزی که به گشتن و حتی آنهمه انتظار بیرزد به گم کردن میمانست. میدانست که این دیگر چیزی نبود که توی جیبهاش باشد، یا توی خانه و حتی توی کشوهای میز تحریرش جا مانده باشد، یا میان سطور دستنوشتـ? تذکر? شیخش بشود پیدایش کرد، درست انگار همان گنجینـ? جادویی باشد که طلسمهاش را هیچ شهزادهای نشکسته بود و این بار همهچیز موکول به همت و دست و نام او بود تا وقتی از دام پیرزال به سلامت جست و تیر را از حلقـ? برنجین فراز میل بلند گذراند، در پنهان قلعـ? سنگباران را پیدا کند، کلید را از میان امعاء ماهی سرخ حوض بلور بردارد، سر از تن دیو هفتسر دهلیزهای نهتو جدا کند و بعد دیگر کافی بود تا آن ورد جادویی را بخواند تا صندوقچه خودبهخود گشوده شود، و یا گلولـ? نخ به انتهای محتومش برسد. گفت: «نیمساعتی میشود. تمام خانهام را زیر و رو کردم. شناسنامهام هم توش بود.»
پیاده شده بود. خودش توی پیادهرو بود و دوچرخه را با دست راست گرفته بود. دیگر نگاه نمیکرد. گفت: «از نیمساعت پیش اقلاً بیست سی نفر از اینجا رد شدهاند.»
راعی گفت: «کیفم سیاه بود، برای همین فکر میکنم شاید ندیده باشند.»
و همانطور خیره به زمین جلو میرفت و گاهی هم به خیابان و سایـ? کنار جدول نگاه میکرد. گفت: «دو سه دفعه پلهها و جلو در خانهام را گشتم. خانـ? من آنجاست، کوچـ? نظامی، طبقـ? چهارم.»
پاسبان سوار شده بود و داشت میرفت. باز هم چند قدم جلوتر رفت. تا دو سه قدم دیگر هنوز به امید دیدن کیف سیاهی که توی جیبش بود پیادهرو و حتی سایـ? درختها را نگاه میکرد و تا آن را توی جیب بغلش با انگشتهای دست چپ لمس کرد یادش نیامد که به دنبال چه چیزی باید بگردد. وقتی برگشت پاسبان دیگر پیدایش نبود.
یکی دو ماشین از خیابان روبهرو رد شدند. عابری داشت از آن طرف پیادهرو با قدمهای بلند میرفت، گفت: «ببخشید، آقا، ساعت چند است؟»
ایستاد. از توی جیب جلیقهاش ساعت را درآورد، نگاهش کرد: «ساعت هشت و نیم ...»
تکانش داد و خم شد تا گوش بدهد، گفت: «خیلی عجیب است، خوابیده. گمانم از نیمه شب هم گذشته باشد.»
کامل مرد بود، از کت و شلوار مشکی و جلیقه و برق بند ساعتش میشد فهمید. صورتش در تاریکی بود. گفت: «همین هفتـ? پیش دادمش دست ساعتساز، در بیست و چهار ساعت فقط پنج ثانیه عقب میافتاد، اما حالا، ببینید چه کارش کرده؟ باور کنید ظهر کوکش کردم.»
راعی گفت: «گاهی چرخ و دندهای، دنگی، چیزیش را برمیدارند و یک چیز کهنه میگذارند سر جایش، با ساعت دیواری من که همین کار را کردند. حالا دیگر به مفت هم نمیارزد.»
مرد ساعت را کنار گوشش تکان میداد، گفت: «والله، نمیدانم. این یکی یعنی آشناست، ده سال است سلام و علیک داریم.»
راه افتاده بود. راعی میدانست دارد کوکش میکند. مست بود، از اینکه داشت درست روی جدول میرفت میشد فهمید. راعی بلند گفت: «این روزها دیگر نمیشود به کسی اعتماد کرد.»
و دید که پای مرد از روی جدول لغزید. نیفتاد. اما وقتی توانست فاصلـ? گامهایش را درست کند دیگر سراغ جدول نرفت. تلو تلو میخورد. حتی وقتی خواست به طرف راست بپیچد دست به دیوار گرفت. و حالا حتماً وقتی به چراغ سر در خانهای یا به زیر تیر چراغ برقی برسد میایستد و به عقربهها نگاه میکند. فقط پنج ثانیه و در یک ماه یکصد و پنجاه ثانیه، شاید هفت هشت سال که میگذشت میتوانست این چهار ساعت را ذخیره داشته باشد، و امروز به یمن ندانمکاری ساعتساز در عرض دوازده ساعت اینهمه جلو افتاده بود. حتماً همان اول فکر کرده، چه خوب، حالا میتواند باز برود، همین نزدیکیها، یکی دو پیالهای بزند و بعد هم دیگر مجبور نیست تندتند برود، یا گامهایش را آنقدر بلند بردارد که نشود تمام طول جدول را رفت، از اینجا تا سر پیچ را حداقل رفت. شاید هم برای همین تا دیر وقت مانده است، و بعد فکر کرده اگر هم پیاده برود حداکثر ساعت نه میرسد. حتی میشود وانمود کرد که غذا نخورده است. یکی دو آدامس کافی است تا از بوی دهان نفهمد که باز خورده است. بعضیها قرص نعنا دارند. اما زنها میفهمند، زودتر از هر کس، و تا چند وقت هم به روی خودشان نمیآورند. یکی دو فرزند کافی است تا مطمئن شوند که بالاخره دست برمیدارد، بالاخره سربهراه میشود و میآید، یکراست از اداره به خانه. همین که واداری بچـ? کوچکتر یکی دو شب بیدار بماند و کنار مادر منتظر بنشیند کافی است. کم اتفاق میافتد که موفق نشوند. فقط میماند چند درصدی که نمیشود کاریشان کرد. آقای راعی دلش میخواست مرد از همان چند درصدها باشد، شاید هم بود و گر نه چرا میخواست توی این سن و سال طول جدول را برود، و با همان گامهای بلند طبق معمولش؟ زنها مسلماً از دست این چند درصد است که ذله میشوند. برای اینها مسأله فقط میخانه رفتن نیست، یا همان میز هر شبی و احیاناً یکی دو سه همپیاله، و یا اینکه میتوانند پیش از هر چیزی یکی دو لقمه نان و پنیر و سبزی بخورند و بعد به دنبال جرعـ? اول یک قاشق ماست و خیار. سیگار را میشود پس از استکان چهارم روشن کرد. مهمتر از همه رهایی از غمهای غروبی بود و اینکه ناگهان میفهمی که چهار پنج ساعت گذشته است، بیآنکه حتی یک بار هم به ساعتت نگاه کرده باشی و بعد هم فقط آنقدر وقت مانده است که میشود نصف راه یا گاهی تمامش را پیاده رفت، آنهم از خیابانها و کوچههای دنجی که دوطرفش درخت هست و فاصله به فاصله چراغ کم نور و سایه روشن زیر درختها با لکههای ریز و درشت نور روی آسفالت پیادهروها و آن خنکی مطبوع زیر هر درخت، انگار که بر تنههاشان حک کرده باشند که: «اینجا هم بد نیست. بر لبـ? جدول هم میشود نشست.»
هر کس برای خودش یکی دو کوچه و خیابان دارد. کوچـ? ابوریحان. هنوز هستش، چند درختی مانده است و زیر آن یکی هنوز تاریک است. همین جا بود که دستش را گرفتم. میرفتیم و بوی یاس مثل چتری بود، یا هوا همه بوی یاس بود معلق میان شانههای ما. چه جای گریه؟ هستم، هنوز هم هستم. بوی ته ماند? غذاها از درز پنجرههای آشپزخانهها و گاهی پچپچهای از پشت پنجرههای بسته. اگر هم سر وقت نرسد، نرسیده است. زندگی ادامه پیدا میکند. آنقدرها آدم هست که سر وقت برسند، دور یک سفره، بچهها همیشه منتظر میمانند تا پدر اول شروع کند، یا مادر بگوید که: «چرا نمیخورید، مگر نمیبینید دارد سرد میشود؟»
از اینهمه گیرم یکی دو خانه این طورها نباشد. یکی دو قاشق که از غذای سرد شدهاش بخورد کافی است تا زن باز فردا در موقع کشیدن غذا به حسابش بیاورد، و گاهی زن و بچه منتظرش بمانند. این یک سال هم روی آن هفت هشت سال. بالاخره سر به راه میشود. زیاد نباید پاپی شد. زنها به صرافت غریزه میفهمند که نباید پاپی شد.
از راعی دیگر گذشته بود، در این کارها هیچ لطفی نمیدید. همان که بچهای با موهای فرفری دامن کتش را بگیرد و چشمهای سیاهش را به او بدوزد کافی بود تا هیچ کوچهای، حتی دنجترین و طولانیترین خیابان که تنها خودش میشناخت به پرسه زدن وسوسهاش نکند، یا حداقل اگر زنی منتظرش میماند بالاخره، دیر یا زود، میرفت. تقصیر حلیمه بود یا نبود مسلماً دیگر ذله شده بود. شاید هم چون دیده بود حلیمه منتظرش بوده فکر کرده بود هنوز آنقدرها هم دیر نشده است. فردا شبش بود که به صرافت پنجر? روشن ساختمان روبهرو افتاد.
به سر چهارراه که رسید فهمید خیلی راه آمده است، و حتی یکی دوبار خم شده و یکی دو کاغذ مچالهشده را از روی زمین برداشته. یکی تکهای از نامه بود، خوانده بودش و هنوز توی دستش بود، مچالهشده. خودش باز مچالهاش کرده بود. چه فایده داشت دوباره بازش کند و زیر چراغ چهارراه که روشنتر بود بخواندش؟
«بابا حالش خوب است. تو مواظب خودت باش. هر وقت هم دستت رسید دو سه سطری برایم بنویس. به خدا قسم، باور کن ...»
به نیمـ? راه رسیده بود. برای اینکه وسوسه نشود انداختش و با تک پا به جلو راند. وقتی برگشت باز زد. اگر به دیوار بخورد از خیر پیدا کردن روزنامه میگذرد، و سعی کرد مستقیم بزند و حتی آهسته که اگر حدس زد که حتماً به دیوار خواهد خورد بتواند جلوش را بگیرد. کاغذ به طرف خیابان رفت و درست روی لبـ? جدول ایستاد. نباید بگذارد توی خیابان بیفتد. و باز زد. نیفتاد و اگر بیفتد حتماً از همین راه برمیگردد و از آنطرف به خانه میرود. صندلیش را از مهتابی به اتاق خوابش میآورد، حصیرها را پائین میانداخت. دیگر آنقدر سرد شده بود که میتوانست از خیر مهتابی بگذرد. از امشب که دیگر گذشته بود. از فردا سفره را روی زمین پهن میکرد، ظرف یخ و نیمی عرق و کاسـ? ماست و یک ظرف هم پنیر و سبزی. پاک کردنش اگر هم ربع ساعتی طول میکشید باز میارزید. غذا خیلی مهم نبود. یک چیز سردستی که میتوانست درست کند. محکم به کاغذ زد. و با اینکه میدانست حتماً میافتد توی خیابان و یا به دیوار میخورد، ندوید تا جلوش را بگیرد. حتی نگاهش نکرد، بلکه به ساختمان نگاه کرد و شروع کرد به شمردن مهتابیها، از راست به چپ. دوازدهمی نارنجی میزد، شاید از این دور.
این وقت شب که کسی روزنامه نمیخواند، آنهم خبرهایی که هفت تا هشت ساعت دیگر کهنه میشوند. اشکوب آخر، پنجمی، تاریک بود، همیشه تاریک. نمیتوانست توی اتاق بنشیند و عرقش را بخورد، تا یکی دو هفته را که مطمئن بود نمیتواند. حالا میفهمید که چرا دو سه شب بود از سر خیابان ساندویچ میخرید. مسألـ? بو یا حضور حلیمه نبود، یا حتی جای خالی حلیمه. بیشتر به خاطر خودش بود، همان حفرهای که آمدن حلیمه بر وجود عینیش شهادت داده بود، درست انگار زیر همان قالیچـ? اصفهانیش، تا شب یکشنبه سیزدهم مهر ماه، آنهمه گود و آنهمه تاریک از چشم او پنهان مانده بود.
ادامه
|