جلد اول: تدفین زندگان
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش بــنــمــاند هیچــش الا هوس قــمار دیــــگر مولوی تا اواسط مهر ماه، تازه اگر هوا ابری نباشد، اگر باد نیاید، میتوان روی مهتابی نشست و پشت به سردی مطبوع صندلی، کف پاها را روی نرده گذاشت و جرعهجرعه عرق را مزهمزه کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسایه
فصل اول
تا اواسط مهر ماه، تازه اگر هوا ابری نباشد، اگر باد نیاید، میتوان روی مهتابی نشست و پشت به سردی مطبوع صندلی، کف پاها را روی نرده گذاشت و جرعهجرعه عرق را مزهمزه کرد و به کاج نگاه کرد و به بند رخت همسایه. روی بند چند پیراهن بود، فقط یکیش سفید بود. و بعد یک چادر نماز سیاه و پنج یا شش دستمال سفره و یک چارقد آبی. پیراهن زنانه گلدار بود، گلهای صورتی. از اینجا نمیشد دید. اما مطمئن بود که صورتی هستند و ریز و ششپر. آستینکوتاه بودنش را هم مطمئن بود، دیده بود. اما چیندار بودن یا نبودن سر آستینها یادش نمیآمد. پستانبند هم حتماً مال زن همسایه بود. حاشیـ? پستانبند اگر تور داشته باشد قشنگتر میزند. همه را با هم نمیشویند. چندتا چندتا باید شست، حتی اگر طشت بزرگ باشد، مثل همان که خودش داشت، توی حمام و تکیه داده به دیوار. لباسهای سفید را اول میشویند. میشود آب گرم رویشان ریخت و بعد کمی گرد لباسشویی. همانقدر که خیس بخورند کافی است. از آستینها بایست شروع میکرد. اگر بنا شود بشوید همین کار را خواهد کرد. مسواک مستعملش را برای همین، انگار از پیش میدانست که بالاخره همینطورها خواهد شد، کنار گذاشته بود. یقه و لبـ? آستینهای آهاردار را حلیمه مشت نمیداد. میشکند. با اینهمه پیش سینه، حتی اگر پیراهن را خیس آب از چوبرخت بیاویزد، باز اطو میخواهد. بعد هم نوبت رنگهای دیگر میرسید، و در کف باقیمانده. نوع رنگشان مهم نبود. اگر هم رنگ پس بدهند چند تکـ? آبی و سرمهای را با هم میشود شست. آخر سر همیشه نوبت جورابهاست. این را مطمئن بود. یادش خواهد ماند، البته بعد از لباسهای سیاه. حلیمه سفیدها را معمولاً دو بار میشست، دست دوم را با صابون میشست، و از ترس اینکه مبادا در تماس با یکی دو لباس رنگی لکه بشوند زود آب میکشید و روی بند پهن میکرد. ژاکت قهوهایش بعید نبود رنگ پس بدهد. حلیمه میگفت. مهتابی کوچک آنطرف جان میداد برای پهن کردن رخت. حلیمه هیچ به صرافتش نیفتاده بود. دو میخ بزرگ به دو طرف کوبیده شده بود و از یکیشان تکهطنابی آویزان بود. پنج شش ماه پیش دیده بودش. به حلیمه نگفته بود. تا او برسد، لباسها را جمع کرده بود. اما مگر فرقی هم میکرد؟ او که به این مهتابی نمیآمد، حتی روزهای آفتابی و با آنکه میدید حلیمه این یکی مهتابی را هم شسته است. و حالا اگر خودش میشست، آنهم بعد از ظهرها، دیگر نمیتوانست صندلیش را اینجا بیاورد و نمنم عرقش را بخورد و نیمیش را کنار دستش، روی عسلی بگذارد، و اگر باشد، یک قاشق ماست رویش بخورد و پا بر سردی نرده غروبها را هر طور شده از سر بگذراند. وجود لباسها اگر هم باد نمیوزید، حضور ذهنش را مختل میکرد. حتی حساب کرده بود، همان پنج شش ماه پیش، که اگر هم رختها را روی بند آن یکی مهتابی، تنگ هم پهن نکند باز برای سه چهار پیراهن جا هست و یکی دو شورت. بعد هم میشد یکی دو جفت جوراب آن آخرها جا داد. شاید هم جمعهها را میگذاشت برای این طور کارها و وسط هفته هم، هر وقت دستش میرسید، سری به آشپزخانه میزد تا مجبور نشود حلیمه را بیاورد.
حالا دیگر پیدا کردنش کاری نداشت. اما بدیش این بود که همیشه شب قبل خودش گشتی توی اتاقها میزد و سردستی هم شده اینجا و آنجا را جارو میکرد. بعد هم توی تود? لباسهای نشسته میگشت تا آنها را که زیادی کثیف بودند کناری بگذارد و صبح اول وقت به لباسشویی ببرد. شورت و جورابهایش را خودش میشست، جمعهشبها، و صبح کناری میگذاشت تا اگر حلیمه وقت کند و لازم بداند اطو بزند و یا سر پنجـ? یکی دو جوراب را بگیرد.
همانطور که توی اتاقها میگشت کاغذهای روی میز را دسته میکرد و توی کشوها میگذاشت و با دستمالی همـ? کتابها را گردگیری میکرد. با اینهمه مطمئن بود برای حلیمه باز هم آنقدرها کار میماند که تا عصر بماند. همانکه یکی دو ملافهاش را میشست، یا راهرو و پلهها را کهنهخیس میکشید خیلی بود. لباسهای اطو کردهاش را توی کمد کنار هم از میله میآویخت. کف آشپزخانه و ظرفها آنقدر برق میزد که تا دو روز از بیم آنکه نکند چیزی را لکه کند توی خانه غذا نمیخورد. شاید هم بیشتر برای این بود که همهاش فکر میکرد بوی حلیمه همهجا هست.
ملافههای سفید هم بوی او را میداد و تا همان بوی سابق، همان آشفتگی آشنا و مهربان، همراه با لایهای گرد نرم و یکی دو گلوله پشم قالی و حتماً یکی دو سر چوب کبریت سوخته و دو سه تکه کاغذ در چهار گوشـ? اتاقها پیدا بشود تا دیر وقت شب، یکی دو شب، بیرون میماند.
بایست همان یکی دو هفتـ? اول جوابش میکرد، اما نشده بود، نمیتوانست. عصر که آمد دید هنوز هستش. اواخر آذر بود. در نیمهباز بود. پادری هنوز خیس بود. پلهها هم نم داشت. مجبور شده بود، قبل از اینکه پا بر کاشیهای تمیز سرسرا بگذارد، کفشهایش را بکند. بقیـ? کفشها را واکسزده و بهردیف گوشـ? اتاق و روی یک پتوی نیمدار چهارلا شده چیده بود. توی آشپزخانه بود. چیزی میشست. فکر کرد آنقدرها هم نباید پیر باشد. داشت میخواند، نفهمید چی، اما چیزی شبیه لالایی بود. حلیمه گفته بود: «شمائید، جناب آقای راعی؟»
گفته بود: «سلام عرض میکنم.»
«سلام از ماست. حالتان چطور است؟»
ملافهای سفید و اطوزده روی تختش کشیده شده بود. رویـ? بالش را هم اطو کرده بود. توی کمد پیراهنهاش، همه، اطوکرده و تمیز از چوبرختها آویزان بود. دیگر نمیشد کت و شلوارش را به صندلی کنار تخت بیاویزد. حلیمه گفت: «چای را کجا بگذارم؟»
گفت: «دست شما درد نکند. بیزحمت بگذارید روی میز کنابخانه. شما چرا زحمت کشیدید؟»
وقتی نگاه کرد حلیمه پشت به او داشت. دیده بودش. آنهم با این شورت کوتاه و زیرپیراهن رکابی، و حالا با آنکه فکر میکرد توی آن یکی اتاق هست، در پناه کمد لباس خانهاش را پوشید، اول زیرشلوار را پوشید و بعد پیراهنش را. حلیمه گفت: «یک چیزی برایتان پختهام. شما که حتماً قرمهسبزی دوست دارید؟»
توی سرسرا ایستاده بود. راعی اول کمربندش را بست. حلیمه چارقد بهسر داشت. لبخند میزد. سینی چای دستش بود. راعی سینی را گرفت. سینی برق میزد. بر لبـ? قندان دیگر آن خط قهوهای کمرنگ نبود. به اتاق مطالعه که رسید اول از همه خلوت بودن و پاکی میز توجهش را جلب کرد. همـ? کتابها و کاغذهای روی میز را یک گوشه دسته کرده بود. راعی پشت به در نشست و کنار تود? کتابها. حلیمه گفت: «من که نتوانستم به همـ? کارها برسم. توی آن دستدان یک عالم خرت و پرت مانده. شیشههای پنجر? آشپزخانه را هم گذاشتم برای فردا.»
راعی اول به ردیف کتابهایش نگاه کرد. خودش هم اگر میخواست گردگیریشان بکند حتماً جای یکی دو تا عوض میشد. چایش را جرعهجرعه میخورد. خوشرنگ بود. دم کشیده بود. حلیمه گفت: «پس اجازه میفرمائید فردا هم بیایم؟ تا ظهر بیشتر طول نمیکشد.»
«فردا؟ نه، دیگر خیلی اسباب زحمتتان میشود. بقیهاش را بگذارید برای هفتـ? دیگر.»
«پس دستدان چی میشود؟ عرض کردم که. یک عالم بطری خالی توش بود. همهشان را ریختم توی دو تا جعبه. نمیدانستم چه کارشان کنم.»
راعی گفت: «خودم ترتیب آنها را میدهم.»
تا چه صفحهای خوانده بود؟ کتاب را همانطور باز اینجا روی میز گذاشته بود. کجا بود؟ حلیمه هنوز ایستاده بود. دستهاش را توی دو جیب پیشبندش کرده بود. گفت: «من با اجازهتان میروم. بیشتر نمیتوانم بمانم. باید برای کرم هم یک چیزی بپزم.»
راعی گفت: «پولتان را گذاشته بودم روی میز، قابل شما را نداشت.»
«دست شما درد نکند. خدا عمرتان بدهد.»
سینی را برداشت. راعی بالاخره پیدایش کرد. کتاب را بسته بود. کجاش بودم؟ بازش کرد و یکی دو سطر را خواند. نه، آشنا نیست. باز اگر وقتی راعی به خانه میرسید نبودش، یک کاریش میکرد. داشت میخواند:
شتر از بار مینالد من از دل ...
صداش زنگدار بود، خسته میزد، انگار که گلوی آدم خراش برداشته باشد و باز مجبور باشد بخواند، یا همساز با تحریرهاش کسی ریگی بر شیشـ? شستهشدهای بکشد. کاغذهاش را دسته کرد. یادداشتهاش به هم ریخته بود. اگر مادر بود راعی حتماً باز سرش داد میکشید. تذکر? احوال شیخ بدرالدین را به ترتیب صفحات منظم کرد. یکی دو صفحهاش نبود. حلیمه سینی چای را روی میز گذاشت، گفت: «برنجتان تا نیمساعت دیگر دم میکشد. من همین حالا بهش سر زدم. دیگر هیچ کاری ندارد.»
راعی گفت: «چرا دیگر غذا پختید؟ همین که اتاق را جارو بکنید و لباسها را بشوئید کافی است.»
«ای آقا، شما هم غذا میخواهید.»
و گفت: «شما حالتان خوب است، آقای راعی؟»
از لرزش دستش فهمیده بود. تذکر? احوال را توی دستش لوله کرده بود. گفت: «رنگتان هم پریده. باید یک چای نبات بخورید، حتماً سردیتان شده.»
چادرش را بر پشتی صندلی انداخت و بیرون رفت. راعی دستی به صورتش کشید، چانهاش را مشت کرد، با کف دست یکی دو بار بر هر دو گونهاش کشید. چادرش چیت بود، گلدار، با زمینـ? سرمهای. چادر را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت. سردی چادر را فقط یک لحظه حس کرد. قبل از اینکه به آشپزخانه برسد باز همان تود? سرمهای رنگ گلدار بود، گلهای ریز سفید، که بدجوری توی مشت میفشردش. حلیمه داشت سرش را شانه میکرد، موهاش کوتاه بود، تا روی شانه. مشکی بود. پشتش به او بود، یک لیوان چای کنار دستش بود. برگشت هر دو دستش را پناه موهاش گرفت: «خدا مرگم بدهد، شما اینجائید؟»
اما همچنان لبخند میزد. راعی گفت: «عذر میخواهم، ببخشید، میخواستم بگویم شما دیگر زحمت نکشید. خودم میتوانم این کارها را بکنم.»
چارقدش را که زیر گلویش گره زد دیگر لبخند نمیزد. راعی گفت: «آخر من فکر بچههاتان هستم، تازه راهتان هم دور است، تا برسید دیگر شب شده.»
چادر را بر دستـ? در آویخت و برگشت. توی کشو میزش هم سیگار بود. اما به اتاق خواب رفت، سیگاری روشن کرد و همانجا روی لبـ? تخت نشست.
حلیمه گفت: «چای نبات را گذاشتم روی میز. حتماً بخورید.»
نمیدیدش. بایست بلند میشد. اگر نه تا دم در اما حداقل تا توی سرسرا را بایست میرفت. حلیمه گفت: «خداحافظ آقای راعی.»
همانطور نشسته، خیره به دستی که میلرزید، به دود بیرنگی که چه زود محو میشد، گفت: «خداحافظ، خیلی متشکرم، خانم.»
نه، نمیبایست، این را حتی قبل از آنکه صدای باز و بسته شدن در را بشنود فهمیده بود، اما تا هشت نه ماهی نتوانست چیزی بگوید. حتی همان شب، بعد از آنکه بالاخره حاضری خورد، و دستپخت حلیمه را بیآنکه حتی نگاهشان کند توی یخچال گذاشت، وقتی لکه را به سقف دید تصمیم گرفت فردا صبح یک طوری جوابش کند. تازه روی تختش دراز کشیده بود که دید. لکـ? خاکستری مایل به سیاهی بر سقف باقی مانده بود. اول فکر کرد که خیلی زشت است که در و دیوار اتاق خواب آدم اینهمه کثیف باشد. بعد هم برای اینکه لکه را نبیند مجبور شد به سینه روی بالش بخوابد و سیگار آخرش را رو به میلههای تخت فوت کند، یا به دیوار، که هیچ باورش نمیشد همانقدر کثیف بوده که حالا سهگوش لچکمانند طرف چپ چراغ هست. حتی نتوانست یک صفحه بخواند. شبهای دیگر به همین شکل میخواند و وقتی میخواست سیگار بکشد به پشت دراز میکشید، یا روی دند? چپ. فرقی نمیکرد. اما حالا نمیشد. سعی کرد بخوابد و بخصوص به تضاد سفیدی سقف و آن سطح خاکستری مایل به سیاه فکر نکند. یادش آمد که انگار خطی سفید آن سطح سهگوشمانند را دو نیمه میکند.
چراغ را روشن کرد، و سیگار به لب به پشت دراز کشید. چرا لکه را درست اینجا رها کرده است؟ چطور توانسته به سقف برسد؟ خودش اگر میخواست چراغ سقف را عوض کند مجبور بود چهارپایهای پیدا کند، همانکه توی مهمانخانهاش گوشـ? اتاق بود، و بعد هم صندلی را بگذارد روش. اما توی این اتاق از تخت هم میشد استفاده کرد. اول تخت را جلو میکشید و بعد هم کافی بود تشک را کمی کنار بزند. مشکل اصلی بالا رفتن از صندلی بود و بعد هم حفظ تعادل. حلیمه کوتاهقدتر بود، صورت کشیده، چارقد به سر و خالی گوشتی و سیاه کنار چانه. لکه را به قیمت بیخوابی هم شده نمیبایست پاک میکرد، اگرچه کافی بود یک تکه کهنه از توی دستدان پیدا کند. با یک دست تشک را کنار میزد و با دست دیگر صندلی را وسط تخت میگذاشت. همهاش هم دو دقیقه طول نمیکشید. بعد هم میتوانست چیزی بخواند، یا مثل هر شب رو به سقف دراز بکشد و سیگاری دود کند یا نکند. اما حلیمه حتماً میفهمید که به این چیزها اهمیت میدهد، یا مثلاً آقای راعی فهمیده است که دیوار و سقف و بخصوص سقف همانقدر کثیف بوده است که این لکه، و بالاخره هم نتوانسته است یک هفته تاب بیاورد و مجبور شده کهنه به دست بگیرد. تازه مگر معنی این کار این نبود که پس چرا اینهمه وقت دیده که اتاقش آنهمه کثیف است اما همت نکرده یک تاقروبی بخرد و سالی یکبار هم شده به اتاقش برسد؟ حلیمه هم نخریده بود. پس بایست کسی صندلی را برایش گرفته باشد. از صندلی هم که بالا رفت، کهنه بهدست، هنوز فکر میکرد مسلماً صندلی لق میخورد. فقط دو حرکت دست کافی بود. اما بیشتر کشید، آنقدر که آن گله جا سفیدتر از بقیـ? سقف شد. وقتی دوباره دراز کشید، رو به سقف و سیگار به لب، بوی حلیمه را شنید، انگار بوی تن عرق کرد? زنی قاعده باشد که دو روز تمام هم حمام نکرده باشد. بعد هم ناچار شد بهسراغ یادداشتهاش برود. اول دو صفحـ? گمشد? تذکر? شیخ را پیدا کرد. ترتیب کتابهای قفسه عوض شده بود و چهار گوشـ? اتاق مطالعهاش آنقدر تمیز بود که فکر نمیکرد بتواند پشت میزش بنشیند و واقعـ? تازهای برای شیخ بنویسد.
با اینهمه نه ماه تاب آورده بود. البته همان فردا صبح، پس از یک شب بیخوابی، پیش از هر کاری سعی کرده بود خانـ? حلیمه را پیدا کند. نشانیش را دقیقاً نمیدانست، اما کوچـ? ناصری یادش بود. اول انگار میبایست به چهارراهی میرسید و بعد به دست چپ میپیچید، به همان کوچه یا خیابان ناصری. با ساطع رفته بود. گفته بود: «لطف کن خودت هم کلید را بهش بده، نشانی خانه را هم براش روی یک تکه کاغذ بنویس.»
ساطع گفت: «چرا خودت بهش نمیدهی، نکند میترسی؟»
«اینطور فرض کن، برای من فرقی نمیکند.»
«یعنی هنوز هم، بعد از سه سال؟»
گفته بود: «تفسیرت را بگذار برای بعد، برو اول کلید را بهش بده.»
رانند? تاکسی تا آنجا را میدانست، اما فقط وقتی پیاده شد فهمید که نمیتواند پیدا کند و کلید تا هفتـ? دیگر پهلوی حلیمه خواهد ماند. خیابان ناصری زیاد طولانی نبود. اما مطمئن نبود که باید به کوچههای دست راست سر بزند یا چپ. دو سه کوچه را هم رفت. فقط یکی بنبست بود. تازه اگر هم رویش میشد از بقالها بپرسد، حداقل اول میبایست مطمئن میشد که کدام کوچه را میخواهد، و بعد هم چه کسی را. توی کوچـ? سوم، دست راست بود که یادش آمد شوهر حلیمه زمینگیر شده است. ساطع میگفت. به غیر از یکی یکساله و یکی هشتساله از شوهر دوم، یک پسر و یک دختر هم دارد که دیگر از آب و گل درآمدهاند. خطوط صورتش یادش نیامد و با کسی هم نمیشد از خال گوشتی روی چانه حرفی زد، گیرم که همه خال را دیده باشند. صورت درازی داشت. شب که خوابید یادش آمد. چارقدش سفید بود و گلهای ریز آبیرنگ داشت و موهاش از زیر لبـ? چارقد، شانهنکرده میزد و روی شانههاش حلقهحلقه میشد، انگار که آبتنی کرده باشد و فرصت نکرده شانهای بزند. زیرشلوارها را جدا و توی یک بقچه و شورتهاش را توی بقچـ? دیگری گذاشته بود، همه اطوکرده. بوی صابون میداد. وقتی خواست لباسهای زیرش را عوض کند دستهای چاق اما کوچک حلیمه یادش آمد که بیشتر به ساقههای گرهدار درختهای کوهی میزد. بعد هم گویی همان سر شب از بس خسته بود قبل از آنکه حتی سیگاری بکشد خوابش برد و صبح یادش آمد که انگار تمام شب، توی طشت، آنهم عریان نشسته بوده و کسی، زنی، با کیسـ? زبر راهراهی پشت دستهایش را میشسته. فقط حلقههای خیس موی زن یادش مانده بود، بخصوص طرهای خیس که مدام جلو چشم چپش را میگرفت و زن مجبور میشد با پشت دست آنرا پس بزند. فکر کرد حلیمه بوده. اما مطمئن بود که توی خواب حتی خال گوشتیش را ندیده بود. حلیمه نگاهش نمیکرد. انگار همـ? حواسش جمع دستهای او بود. و حتی نمیدید که او آنطور برهنه توی آن طشت نشسته است. پستانهایش بزرگ و عرق کرده بود. راعی فقط یک بار نگاهشان کرده بود و بعد همهاش به زانوهای خودش نگاه کرده بود و حتی سعی کرده بود هر طور شده جمع و جور بنشیند تا زانوهایش آنهمه از طشت بیرون نباشد. نشد. بعد هم بیآنکه نگاه کند دست برده بود و طر? سیاه رشتهمانند را از روی چشم چپش کنار زده بود. شاید هم همانوقت که دانههای درشت عرق را روی پستانهایش دیده بود، و آن رشتـ? سفید کف را در شکاف میان پستانهایی که آنهمه بزرگ بود و رگ کرده، دست برده بود و طر? خیس آبچکان را از روی چشم چپش کنار زده بود. بیدار شده بود، فقط یک لحظه. و بر خلاف شبهای قبل نه به ساعت کنار دستش نگاه کرده بود و نه به صرافت روشن کردن سیگاری افتاده بود. انگار فقط از این دنده به آن دنده غلتیده بود و باز به خواب رفته بود. باز یکدفعه از خواب پریده بود. دیگر خوابی در کار نبود. یا بود و یادش نمیآمد. اما از ترس اینکه باز خوابش نبرد، آنهم روی تختی که ملافهاش را حلیمه شسته بود و رویـ? بالشش را آنقدر بقاعده اطو زده بود، بلند شد و نشست و بیآنکه چراغ را روشن کند یا حتی سیگار بکشد سعی کرد فقط به تیک تاک ساعت گوش بدهد. دست آخر هم رفت به اتاق مطالعه و روی زمین، کنار میز دراز کشید. و نه ماه تمام نتوانست، مهمانی اگر نداشت، توی خانه عرق بخورد. اگر هم داشت، بعد از گردگیری کتابها، لیوانها را خودش میشست و هر چه بطری خالی بود جمع میکرد و همان شبانه توی بشکههای پیادهرو خیابان آنطرف میریخت. و حالا که استکان سوم را خورده بود دیگر مطمئن بود که عرق را گاهی باید تنها و بهسلامتی هیچکس خورد. یک جرعـ? دیگر هم خورد، لبها را با زبانش پاک کرد. طرح کوهها، آن دورها محو بود. اما سفیدی برفی را هنوز میشد دید. بعد به کوههای نزدیکتر نگاه کرد، از چند سربالایی بالا خزید و به پائین، به در? عمیق خیره شد. رشتـ? باریک آبی در ته دره و میان دو ردیف درخت جریان داشت. برگهاشان حتماً کوچک بود و قهوهای و آنقدر لرزان که انگار زمستان آمده باشد. بوی آب را همیشه میشود حس کرد. آقای راعی به آب، به سردی گویی ابدی این جویبارهای کوهستانی فکر کرد، و حتی سعی کرد به ساقههای کوچک و پر گره و انگشتمانند بوتهای نگاه کند. ساقههای کوهی همیشه قبل از اینکه از دل سنگ سر بزنند اول آنرا شکاف میدهند. وقتی هم تکهسنگی زیر پایش در رفت به همان بوته چنگ زد، و همانجا نشست. اما برای اینکه مبادا باز به فکر غروب بیفتد، یا به بویی که همهجا بود _ حتی در ته دره و میان شاخههای درختهای ته دره یا در نسیمی که میوزید _ راه افتاد. بعد که خواست از یال کوه آخری سرازیر شود به تنـ? صاف آسمانخراش سفیدرنگ رسید و به ردیف پنجرهها و مهتابیها. همـ? مهتابیها کوچک و یکشکل بود. حضور غروب را از رنگ نارنجی اشکوب آخری میشد حس کرد، و از نسیمی که میوزید و پشت آدم را میلرزاند. اما خوبیش این بود که باز میشد استکان کوچک را پر کرد و یک جرعه خورد و مطمئن بود که اگر هم خیلی مست بشود تا تخت چندان راهی نیست و نه در تخت که در هیچ گوشهای بویی غریبه مجموعیت ذهن را نمیشکند، آنطور که شبهای بسیار میشکست، وقتی مست میآمد و کلید بهدست مثل غریبهای پشت در میماند و انگار که انتظار کسی را میبرد که روی صندلی توی سرسرا نشسته باشد، گوش میایستاد.
حالا دیگر هر دو کلید را داشت، یکی توی جیب کتش بود و یکی را توی یکی از همان جیبهای کوچک شلواری گذاشته بود. کدام شلوار؟ نمیدانست. اما مطمئن بود که هست. عصر که در را باز کرد فهمید که اول باید از وجود کلید دوم مطمئن بشود. همان نگاه اول کافی بود تا بفهمد که هیچکس به اینجا نیامده است و فردا صبح یا هیچ روز دیگری کسی نمیتواند در غیاب او و با خیال راحت این در را باز کند و اولین که کاری که میکند این باشد که حوله را از روی دستـ? صندلی توی سرسرا بردارد _ از آبتنی صبحش هنوز نم داشت _ و ببرد از میخی چیزی توی حمام بیاویزد، یا توی طشت بیندازد و دو سه دست بشوید. بوی خودش را میداد، اما تا یک هفتـ? دیگر هم میتوانست باش سر کند. با اینکه دید روی بالش هنوز جای فرورفتگی سرش هست و ملافه و پتو همانطور مچالهشده کنار تخت سر جای صبح مانده است و زیر سیگاری روی عسلی تا نیمه پر بود، و آشپزخانه همان بوی همیشگیاش را داشت، سعی کرد یادش بیاید کلید حلیمه را کجا، یا دست آخر، در جیب کدام شلوار گذاشته است. بوی پیاز مانده و پوست سیبزمینی مخلوط با بوی گوشت گندیده و نان کپکزد? سطل آشغال در تمام گوشههای آشپزخانه ایستاده مانده بود. کافی بود فقط چند ساعتی پنجر? مشرف به کوچه را باز بگذارد تا آن بو برود ولی آن وقت بوی نامشخصی همه جا را پر میکرد. تو کشوها نگذاشته بود، اما گشت. از ظرفهای نشستـ? توی دستشویی میتوانست بگوید که دیشب و حتی دو شب پیش چه خورده است و همین یک نگاه کافی بود تا احساس کند که بوی آن شبها مثل نقطههای یک خط به این یکی، به این ساندویچ مرغ و یک نیمی که از سر خیابان خریده بود ختم میشوند. حلیمه نمیگذاشت، با آن بوی انگار زنانگیش همه چیز را آشفته میکرد، طوری که آدم نمیدانست چند شنبه است. بدتر از همه این بود که هر یکشنبه درست مثل همان روز اولی بود که به این خانه اسبابکشی کرده بود، میبایست از نو شروع میکرد و پشت سرش انگار خالی بود، یا دست بالا دیواری بود سرد و سفید که نمیشد به آن تکیه داد. حلیمه امروز هم نیامده بود، اما باز برای اینکه مطمئن شود، جیبهای تمام شلوارهایش را گشت، تمام جیبهای بزرگ و کوچک را. پیدایش کرد. نخی را که حلیمه به کلید بسته بود پاره کرد. این یکی هیچ زنگی نداشت. سفیدتر از مال خودش بود. کنار کلید خودش که گذاشت فهمید. حتماً با خاکستری چیزی شسته بودش، چند بار. اما دندهها و نوک پهنشان مو نمیزد. پس دوباره صاحب اختیار اتاقهایش شده بود و هیچکس از هیچ گوشـ? جهان نمیتوانست به کوچـ? نظامی بیاید، پلهها را دو تا یکی کند و بعد هم سر خود آن در را باز کند و حتی یک روز در هفته هم شده به همـ? سوراخسنبههای اتاقها و آشپزخانهاش سر بکشد. اول از همه هر چه میو? گندیده یا غذای نیمخورده توی یخچال میدید بیرون میآورد. و وقتی تخممرغها و پنیر خشکشده را بیرون میگذاشت و دو بطری عرق و شیشههای پر یا خالی آب را روی یخچال جا میداد، با ابر خیس از کف صابون یکی دو بار تمام گوشه و کنارهای یخچال را پاک میکرد، و بعد همه چیز را، نه آنطور که راعی میخواست، میچید. اما حالا همهچیز همانطور بود که میبایست باشد. نظمی نداشت. اما همان بیتوجهی و صرف عادت به همـ? اشیاء توی یخچال نظمی طبیعی و همیشگی میداد، و حتی به همـ? ظرفها و قاشق و چنگالهای نشسته و یا شستـ? توی قفسهها. روی میز کاغذها همان بینظمی دیشب را داشت و کتاب تا نیمه خوانده شده هنوز وارونه روی عسلی کنار تختش بود. چوب کبریتی که دو روز پیش کنار دستشویی گذاشته بود و تهسیگاری که بهطور قائم روی یخچال رها کرده بود، همانجا، تا وقتی دلش میخواست میماند. دیگر هم مجبور نبود بطریهای خالی مشروب را شبانه بیرون ببرد. از همین یکی شروع میکرد و پس از این هر چه بطری خالی پیدا میشد همه را توی دستدانطور کنار دستشویی میریخت. و آنوقت مطمئن بود که یک هفته، نه، گاهی چند ماه و حتی همـ? شبهای هر چند ماهی که میگذراند در خانهاش حضور خواهند داشت.
دوشنبه، صبح زود، رفته بود. نشانی حلیمه را دیگر میدانست: کوچـ? سوم و دست چپ بود، کوچـ? پروین، کاشی پانزده. یک طبقه است. پنج اتاق دارد. دو اتاق پشت به قبله را اجاره کردهام. پسرکی در را به رویش باز کرد. از صورت کشیده و موهای سیاه و پاکی پیراهن سرمهایش فهمید که باید پسرش باشد. گفت: «مامان هستش؟»
پسرک همانطور که لای در، و دست بر چهارچوب، ایستاده بود فریاد زد: «مامان، یک آقایی آمده شما را ببیند.»
وقتی هم حلیمه آمد، در را همانقدر باز کرد که فقط جایی برای مادرش باشد. حلیمه گفت: «بفرمائید تو، آقای راعی.»
راعی گفت: «نه، میخواهم بروم.»
اینکه آمده بود و آنهم صبح زود و همین که گفته بود: «میخواهم بروم» برای ادای مقصود کافی بود. اما حلیمه، شاید به عمد، نمیخواست بفهمد، و راعی مجبور شده بود چند جملهای بگوید، همهاش حاشیه، حشوهای زائد. بیشتر هم تازگی حالت حلیمه و اینکه میدید دیگر همان زن لچک بهسری نیست که بعد از هر جمله دعا به جان و مال راعی میکرد مجبورش کرد. وقتی هم فهمید هیچ احتیاجی نیست اینها را بگوید، جملـ? آخرش را ناتمام گذاشت. حلیمه خیره به راعی نگاه میکرد، پرسید: «نکند امر خیری در پیش دارید که نمیخواهید من بیایم خانهتان؟»
«نه، باور کنید این نیست.»
بچـ? بغلش دختر بود، داشت با طر? روی پیشانی مادر بازی میکرد. وقتی حلیمه دست سفید و کوچک بچه را به دندان گرفت چشمهایش برقی داشت که آدم باورش نمیشد هشتنهماهی و هفتهای یک بار کف آشپزخانـ? راعی را کهنهخیس کشیده است و اگر میوهای چیزی توی یخچال بوده چندتایش را زیر چادرش و حتماً توی یک پاکت به خانه آورده است. راعی گفت: «دختر ملوسی است.»
حلیمه از توی جیبش دسته کلیدی بیرون آورده بود، گفت: «به خاطر اینهاست که ناچارم لباس چرک مردم را بشویم و نمیدانم ...»
کلید را درآورده بود. تکه نخ سرخ و سفید را به کلید بسته بود. چهار پنج کلید میشد، حدس میزد. و بههر کدام هم حتماً یک نخ بسته بود. گفته بود: «ارزشش را هم دارند.»
و دست کرد توی جیبش، کیف بغلش را باز کرد. اسکناسها صدی و پنجاهی بود و یکی دو بیستتومانی. صد تومان به جایی برنمیخورد. سعی کرد اسکناس چهارتا زده را توی مشت کوچک بچه جا بدهد. حلیمه گفت: «نه، خواهش میکنم این کار را نکنید.»
بچه پول را مشت کرده بود و میخندید. راعی گفت: «قابلی ندارد، شما حق خواهری به گردن من دارید.»
حلیمه نگاهش کرد. نمیبایست گریه میکرد، آنهم جلو بچهها. سرش را زیر انداخت تا مجبور نشود به برآمدگی پستانهایش نگاه کند. پس روزهایی که میآمد چه کسی به بچه شیر میداد؟ زن گفت: «اقلاً میفرمودید تو، یک فنجان چای میل میکردید. نترسید، چای که نمک ندارد.»
همانطور سر به زیر گفت: «نه، مزاحمتان نمیشوم.»
و گفت: «خداحافظ، خیلی از زحماتتان متشکرم. مطمئن باشید که اگر خواستم باز کسی را بیاورم، اول میآیم سراغ خودتان.»
حلیمه گفت: «کار که، خودتان میدانید، قحط نیست، اما من نمیفهمم که چرا، آنهم حالا ...»
با گوشـ? چارقد چشمش را پاک کرد. راعی گونـ? سرخ پسر را نیشگون گرفت: «خداحافظ، آقا پسر.»
راه که افتاد اسمش یادش آمد، اسم دخترک هم. مریم بود. از شوهر دومش بودند. شوهر اولش مرده بود و حلیمه برای اینکه سربار غلامحسینش نشود با این یکی _کرم یا کرمعلی _ ازدواج کرده بود. ما که اقبال نداریم، آقا. مرد تصادف میکند و زمینگیر میشود، سه سال آزگار. از زمینگیر بودنش حرفی نزده بود. اما راعی از ساطع شنیده بود، و اینکه خودش بایست به خاطر دو بچـ? صغیر هم شده کار میکرد. حلیمه میگفت: «غلامحسین اگر بداند آتش به پا میکند. اما، خوب، چارهای هم ندارد. خودش نانآور زن و سهتا بچه است. تازه ما هم برویم سر سفرهاش؟ خدا را خوش نمیآید.»
وقتی روی تخت کنارش دراز کشیده بود میگفت. چشمهایش خواب و بیدار بود و رنگ پوست صورتش مات، موهایش پریشان بود و یکی دو طره را که سرخ میزد پشت گوش چپش گذاشته بود. با وجود چینهای ریز زیر چشمها، و آنطور که انحناهای خطوط صورتش بیهیچ شکستگی ادامه مییافت نمیشد گفت که در این لحظه حداقل سی و هشت سال دارد. راعی تا به سر کوچه برسد سعی کرد به خط مستقیم برود و به محاذات دیوار و حتی با گامهایی کوتاهتر از معمول. بعد دیگر میتوانست تندتر برود. حتی لحظهای بعد فهمید که تقریباً دارد میدود و کلید هنوز توی دستش هست. آهسته کرد. داشت سنگی را با نوک پا به جلو میراند. چند بار که زده بود به صرافتش افتاد. باز هم زد. روی جدول خیابان گنجشکی نشسته بود، کوچک و ظریف، با بالهایی که میتوانست بپرد تا این شاخه یا آن سرشاخهها که آنجا در انتهای درخت چنار بود و در نور، نور هشت صبح. نزدیک بود گریهاش بگیرد. چرا؟ شاید اگر بچهها نبودند این کار را میکرد. دیگر از حلیمه چه چیز را میتوانست پنهان کند؟ شاید برای همین کلید را از او گرفته بود. پسرکی کیف به دست از کنار دیوار میرفت، با شورت کوتاه و جوراب و کفش سفید و گامهای کوتاه. سعی کرد پا جا پای پسرک بگذارد. نشد. شاخهای کند، فقط دو برگ داشت. یکیش قهوهای شده بود و سر پنجهاش روی برگ لوله شده بود.
عرق تلخ بود و آقای راعی باز یک جرعه خورد و ساندویچش را گاز زد. تمام مهتابیهای اشکوب آخری از نور نارنجی غروب روشن بود. آقای راعی احساس کرد گرمش شده است. نسیمی که میوزید کاج را تکان میداد و آگر آقای راعی خم میشد و چشمهایش را تنگ میکرد میتوانست حرکت ملایم چادر نماز و پیراهن سفید و یک جفت جوراب، احیاناً قهوهای، را ببیند و پستانبند را. زن چاق است، با پستانهای مشکی. اگر پوست سفید باشد پستانبند سیاه، سیاه یکدست ببندند بهتر است. تور همیشه ضروری است، نوار تور حاشیه.
اشکوب آخری شبها تاریک بود. همیشه تاریک بود. تمام اشکوبهای دیگر با نور سفید روشن میشد، یکی یکی، مثل ستارههایی که تکتک در متن آسمان پیداشان میشود.
|