دو هزار چشم غمگین به دو چشم واله گشته
به جهانِ جان رسیدم، غزلم ترانه گشته
تو روان به خواب شهری، من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم، مگریز، رو مگردان!
میخواهمت بمان! میجویمت مرو!
سرگشته ام چو باد! میخواهمت بمان!
به کجا مرا کشانی که نمیدهی نشانم؟
به جز این دگر ندانم که تو جانِ این جهانی
اگر از غروب رویت هوسم کند شکایت
و گر این خیال واهی بَرَد از سرم هوایت
دگرم روا نباشد که نظر کنم به سویی
ببرد خیال، من را، ز جنون به جستجویی
منو گونه های خیسم، به امید شانه هایت
به فسون ماه ماند، شب سرد انتظارت
هوس از توجان بگیرم، به که گویمت چه بودی؟
مگر از تو دل ربودم که من از منم ربودی
به نگاه پر زمهرت قسمت به هم به باران
منو قبله گاه چشمت دوهزار چشم گریان
میخواهمت بمان! می جویمت مرو!
سرگشته ام چو باد! می خواهمت بمان!
علیرضا کلیایی
|