من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند
...
و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست
...
آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی
...
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها با تو کنون چه فراموشیهاست چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد
...
حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از تو متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟ سینه ام اینه ای ست با غباری از غم
|