بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی... تکلیفِ رنگ موهات در چشم هام روشن نبود تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت در زدی باز کردم سلام کردی اما صدا نداشتی به آغوشم کشیدی اما سایه ات را دیدم که دست هایش توی جیبش بود به اتاق آمدیم شمع ها را روشن کردم ولی هیچ چیز روشن نشد نور تاریکی را پنهان کرده بود... بعد بر مبل نشستی در مبل فرو رفتی در مبل لرزیدی در مبل عرق کردی پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند برای دیدن هیچ کس نیامده است
پارانویا
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن! دارم کم کم این فیلم را باور می کنم و این سیاهی لشکر عظیم عجیب خوب بازی می کنند. در خیابان ها کافه ها کوچه ها هی جا عوض می کنند و همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش برفی بر پیراهنم نشانده اند که آب نمی شود از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم نشد! و این آدم برفیِ درون که هی اسکلت صدایش می کنند عمق زمستان است در من.
اصلا از عمق تاریک صحنه پیدایم کن! از پروژکتورهای روز و شب از سکانس های تکراری زمین، خسته ام! دریا را تا می کنم می گذارم زیر سرم زل می زنم به مقوای سیاه چسبیده به آسمان و با نوار جیرجیرک به خواب می روم نوار را که برگردانند خروس می خواند. * از توی کمد هم شده پیدایم کن! می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند یا گلوله ای در سرم شلیک و بعد بگویند: " خُب، نقشت این بود"
|