RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستانی از ابوتراب خسروی - دلکده سینا


داستانی از ابوتراب خسروی

این داستان زیبا رو به دلیل عدم فضابه دوبخش تقسیم کردم سینا

گران هم می گوید: من فقط قاصدم . پیغام پسرت را آورده ام که به من گفت تا به شما بگویم که فقط گران می تواند مرا به دنیا بیاورد

پدر اولش خندیده و گفت : پسر من یک فوج زن نجیب را به نظر نیاورده به تن تو لکاته پا می گذارد؟

گران هم می گوید: من که او را دیدم اولش فکر کردم رعیت سر گردانی است ولی بعد گفت که پسر شماست و پیغام داد تا به شما بگویم که به آن نشانی که آن ترکه مرد در کهورها سر راهت را گرفت و گفت تن من حالا از جنس سایه است فقط باید گران مرا? به دنیا بیاورد و لا غیر.

پدر هم خیلی فکر می کند و می گوید معلوم است که تو حرمت ما را نگه نداشته ای و به این جا آمده ای. گران هم گفته که ماه هاست هیچ تنابنده ای را به خود ندیده. پدر پرسیده حالا اگر معامله سر گرفت و خلف ما میلش قرار نگرفت که به تن تو بیاید تکلیف چیست. گران هم گفته هر کاری شرط و بیعی دارد خان، ?نیامدش هم مکافات داشته باشد. شرط آمدنش این باشد که ما خاتون کوشک باشیم نیامدنش هم هر چه قصد خان باشد فرق ندارد پدر هم قبول کرده و گفته الساعه در غرفه ای توی اشکوب بالا بیتوته کن.

و من در تن سایه های کوشک بودم تا صدای چکمه های پدر بیاید که از پله های? کوشک بالا می رود و به غرفه گران برود و گران را ببیند که جایی رو به روی? آینه ایستاده و چشمانش را سرمه می کشد. من صدای پدر را شنیدم که پرسید: اگر این طورهاست پس چرا زودتر از این ها نیامدی. مثلاً چند سال پیش که جوان تر بودم تا زودتر پسر مرا به کوشک بیاوری و من دست تنها نباشم . چرا؟ حالا که من دارم پیر می شوم هان؟ گران هم گفت خان به خدا خیلی وقت نیست که من پسرت را دیده ام . همه اش سه ماه است.

پدر پرسید:خوب گفتی چه شکل و قیافه ای داشت. گران گفت ترکه مردی بود با رنگ صورت مهتابی. راست می گفت من ترکه مردی هستم با رنگ صورتی مهتابی که در گفتگوهایش شکل می گرفتم. پدر هم گفت هان درست می گویی ترکه مردی بود با رنگ صورت مهتابی شبیه به من . پدر آن روز راست می گفت. شبیه به او هستم من . ولی آن روز پدر شبیه ورزایی بود که زمین را شیار می زد. گران هم هی می گفت : پسرت ترکه مردی است شبیه به تو و من ترکه مردی بودم که با گفتگو هایش از سایه های تن پدر درآمدم و در تاریکی تن گران نشستم ومنتظر شدم تا سایه تنم به رگ های تن گران وصل شود و به شکل جنین چموشی در آمدم که راهی را می پیمود .پدر به گران گفت: یادت باشد. حکماً همین که صدای پای خلف مرا از توی تنت شنیدی خبر دارم کن. گران هم منتظر بود. همین که صدای پایم از توی تنش شنیده شد گفت: هی خان پسرت باید همین جاها باشد. پدر هم به غرفه دوید و هوار کشید مطرب ها همین جا توی این ایوان بنشینند و ساز بزنند . گران هم هر بار که صدای قدم های مرا از توی تنش می شنید انگار که جاده ای را می پیمودم. به پدر مژده می داد که پسرت همین جاهاست فرض بگیر که مسافری در چند قدمی دروازه کوشک باشد. عن قریب است که از راه برسد و هر بار سایه مرا از پشت پوست شیری اش می دید که تنش را می لرزانده ام و همان طور آن قدم چرخیدم تا روزی که گران به پدر گفت:پسرت دارد به دنیا می آید . پدر هم به عمله اکره اش گفت که کوشک را چراغانی کنند. کوشک پر شد از نور و ساز مطرب ها . و من به شوق نور چراغ ها و صدای ساز مطرب ها به دنیا آمدم و پدر تن کبود و خون آلودم را با دست های بزرگش از تن گران گرفت .پیشانی خون آلودم رابوسید و گفت خوشامدی خلف من .

دیگر کاملاً شب خواهد بود.حتی آن خط سفید نور شیری افق که در دور دست ها مثل لعاب روی بلوط ها می نشیند که نخواهد بود. جاده نوساز است . من تنها مسافر این جاده هستم حتی باید در سراشیب جاده هم گاز بدهم . باید نقاط نورانی پراکنده در دور دست هم سو سو بزند. نمی شود حدس زد که کجا ممکن است باشم . ممکن است از روزن های پراکنده نور ملتهب نارنجی بتابد ولی باید در انتهای جاده تاریکی همه چیز را پنهان کند. اتومبیل به سرعت پیش خواهد رفت که ناگهان جاده به آخر می رسد . دستی ناگهان همه چراغ های کوشک را روشن خواهد کرد.درهای بزرگ کوشک چارتاق باز می مانند. حتی اگر بخواهم میدانچه را دور بزنم سا یه های آدم هایی را که با تفنگ حمایل ایستاده اند خواهم دید. حتماً جاده تنها برای رسیدن به کوشک ساخته شده است. صورت تفنگچی ها را از پشت شیشه های جیپ می بینم که دور تا دور اتومبیل حلقه خواهند زد. یکی شان با همان لهجه کوشکی می گوید خوش آمدی کیا.

درهای جیپ را باز می کنند و پنج نفر سوار می شوند. یکی شان می گوید از پشت فرمان برو کنار. پشت فرمان خواهد نشست . جیپ وارد باغ کوشک خواهد شد تفنگچی های دیگر به محاذات جیپ خواهند دوید. جیپ از خیابان وسط باغ می گذرد . به سنگ چین جلو ایوان می رسد و توقف می کند. طیف مشبک نور تند چراغ ها صورتش را پنهان می کند. من به وضوح نمی بینمش ولی صدایش را خواهم شنید که از لا به لای ستون های سنگی مثل دود می پیچد و می گوید کیا تو به هیچ جا نمی توانی بروی چند بار باید به تو پیغام دهم که اگربا پاهای خودت نیایی می گوییم اگر که شده با جاده ای تو را به این جا بیاورند و بعد از سکوت کوتاهی خواهد گفت حالا بروبگیر بخواب حتماً خسته ای گفته ام اتاقت را آماده کنند مبادا در فکر بر گشتن باشی.

و من حتی وقتی توی تخت دراز کشیده ام به خواب نمی روم و صدای پدر را از دور دست می شنوم که مثل گرد بادی از دود به هوا می رود و می گوید کیا تو هرگز نمی توانی به جایی بروی.

پدر خواهد گفت که عادت به گریزش مهلک شده بدل به مرضی شده که باید علاج شود. باید از او جدا شوند تا حتی اگر بخواهد بگریزد به جایی نرسد.

پلک هایم که باز شوند گران در کنارم نشسته است و می گوید یادت باشد که دیگر بر پای راست نایستی که از تو جدا شده و دیگر با تو نیست .? خصوصاً بعد از خواب مبادا فراموش کنی و بر او که مرده ای است تکیه کنی. من خواهم پرسید یکی از آنها نیست . گران می گوید این جا کمی گرم است.

گفتند بگذارندش روی بارو این طور حداقل تا فردا تازه می ماند. ولی من بر خواهم خواست لی لی می کنم از پله های بارو بالا می روم. به بارو خواهم رسید کسی با صدای بلند دعا می خواند گران می گوید:بلند دعا بخوانید باید همه خبر دار شوند و خودش هم بفهمد که مرده است و در حیات نیست .

گران خواهد گفت ازهمین حالا فراموشش کن. اصلاً فکر کن که این او نبود که بخشی از تن توبود و من تو را با او به دنیا آورده ام . باید اجازه بدهی که به خاک سپرده شود باید بدانی وقتی که کسی می میرد حتی وقتی پاره تن آدمی هست باید به خاک بسپاریش و من می شناسمش که نمی خواهد به خاک برود که دیگر هرگز نمی بینمش ولی صدای زنجموره اش را خواهم شنید ولی گران خواهد گفت به ناله اش گوش نده. دست ها را بر گوش هایت بگذار و بگریز . برای مرده خاک بهترین خانه است. باید تنهایش بگذاری تا با خاک انس بگیرد تا ذره ذره تنش جذب خاک شود که وقتی کسی می میرد باید به آغوش خاک بسپاری اش و به خاک بگویی که او را محکم در آغوش بگیر و رهایش مکن تا دهانش پر از خاک شود و شوری خاک را بچشد مبادا هر روز بر سر لحدش بنشینی? و آن بخش مرده تنت را بیدار کنی وقتی که به پرسه اش می روی ممکن است وسوسه شود و بخواهد از خاک برخیزد با بوی مردارش چه می توان کرد.

به خاک سپرده می شود حس می کنم که کوچک تر شده ام. گران هم همه جا در کنارم خواهم ایستاد.دست بر شانه اش می گذارم و قبرستان ویل را لی لی خواهم کرد. از گران می پرسم این جمعیت کجا بوده اند که حالا به این جا گریخته اند. گران می گوید: همشان رعیت های تو خواهند بود و من می خواهم تدفین او را ببینم برای همین می خواهم از توده خاک بالا روم. کسی به آرامی دعا خواهد خواند.

پروردگارا عضو گناهکار جسمی به خاک سپرده شده قرین رحمتش کن.

خدایا عضو عاصی و نا فرمان پیکری در خاک سر گردان شده ملائک را راهنمایش قرار بده.

بارالها دروازه های دوزخ را بر روی او ببند و درهای بهشت را به روی او بگشا.

خدایا خاک را فرمان ده برایش آغوشی مهربان داشته باشد.

به خلا پایم نگاه خواهم کرد و بعد به پای دیگرم نگاه می کنم و به او می گویم از این پس تو باید همه بار سنگین مرا تحمل کنی و گر نه همه عمر را باید بر زمین بخزم.

گران دست هایش را از دو سو باز می کند و من در آغوشش گم خواهم شد و می گویم مرا بپوشان و فراموش نکن که هرگز مرا به دنیا نیاورده ای و آن قدر کوچک می شوم که بتوانم در تاریکی زهدانش بنشینم.صدای ساز مطرب ها و چراغان کوشک خاموش خواهد شد. من سر بر زانو می گذارم و همان طور شانه به شانه می شوم و پوست تن گران را می لرزانم و در عمق تاریک زهدانش گم می شوم و گران دیگر حتی طنین آخرین لی لی هایم را هم حس نخواهد کرد و پدر هم چنان منتظر خواهد ماند . این بار گران بازنده آن شرط و بیع خواهد بود. تنها من بخشی از تنم را به خاک سپرده و بازگشته ام تا هم چنان تنم از جنس سایه باشد نه خاک دامنگیر. ?




شنبه 89 اردیبهشت 11 , ساعت 11:9 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 471586
بازدید امروز : 108
بازدید دیروز : 77

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت