RSS ">
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باچشم ها - دلکده سینا


باچشم ها

 

هر گاو گند چاله دهانی

آتشفشان روشن خشمی شد:

«این گول بین، که روشنی آفتاب را

از ما دلیل می طلبد»       

 

 

با چشم ها

ز حیرت این صبح نا به جای

خشکیده بر دریچه ی خورشید چارطاق

بر تارک سپیده ی این روز پا به زای،

دستان بسته ام را

آزاد کردم از

زنجیره های خواب.

فریاد برکشیدم:

-«اینک

چراغ معجزه

مردم!

تشخیص نیم شب را از فجر

در چشم های کوردلی تان

سوئی به جای اگر

مانده ست آنقدر،

تا

از

کیسه تان نرفته، تماشا کنید خوب

در آسمان شب

پرواز آفتاب را!

با گوش های ناشنوائی تان

این طرفه بشنوید:

در نیم پرده ی شب

آواز آفتاب را!»

«دیدیم!

(گفتند خلق نیمی)

آری پرواز روشنش را !»  

نیمی به شادی از دل

فریاد بر کشیدند:

«با گوش جان شنیدیم

آواز روشنش را!»

باری

من با دهان حیرت گفتم:

«ای یاوه

یاوه

یاوه،

خلائق!

مستید و منگ؟

یا به تظاهر

تزویر می کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی

ور تائبید و پاک و مسلمان،

نماز را

از چاوشان نیامده بانگی !»

?

هر گاو گند چاله دهانی

آتشفشان روشن خشمی شد:

«این گول بین، که روشنی آفتاب را

از ما دلیل می طلبد»

توفان خنده ها...

-          «خورشید را گذاشته،

می خواهد

با اتکا به ساعت شماطه دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند

که شب

از نیمه نیز بر نگذشته ست.»

توفان خنده ها...

?

من

درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم

پیچید.

سرتاسر وجود مرا

گوئی

چیزی به هم فشرد

تا قطره ئی به تفتگی خورشید

جوشید از دو چشمم.

از تلخی تمامی دریاها

در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب

تنهاترین حقیقت شان بود،

احساس واقعیت شان بود.

با نور و گرمیش

مفهوم بی ریای رفاقت بود

با تابناکش

مفهوم بی فریب صداقت بود.

( ای کاش می توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی دریغ باشند

در دردها و شادی هاشان

حتی                

با نان خشکشان. –

و کاردهای شان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاورند.)

?

افسوس!

آفتاب

مفهوم بی دریغ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و

اکنون

با آفتابگونه ئی

آنان را

این گونه

دل

فریفته بودند!

?

ای کاش می توانستم

خون رگان خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می توانستم

- یک لحظه می توانستم ای کاش –

بر شانه های خود بنشانم

این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند.

ای کاش

می توانستم!

 




شنبه 89 آبان 22 , ساعت 4:16 عصر | نظرات شما ()



میثم (سینا)

صفحه ی نخست
شناسنامه
پست الکترونیک
یــــاهـو
طراح قالب
پارسی بلاگ
کل بازدید : 469879
بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 112

(عشق عمومی - هوای تازه
مطالب 87
به یاد ماندنی اما
فروغ
اسقند88
زمستان 1388
اسفند 1388
فروردین 1389
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
خرداد 89
طلاق ونت
تیر 89
لورکاوجامعه شناسی جنسی
مرداد 89
شهریور 89
مهر 89
آبان 89
آذر 89
دی 89
بهمن 89
اسفند 89
فروردین 90
اردیبهشت 90
خرداد 90
تیر 90
شهریور 90
مهر 90
آذر 90
آبان 90
دی 90
بهمن 90
اسفند 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
شهریور 92
فروردین 92
آبان 92
بهمن 92
دی 93
شهریور 88
خرداد 94
بهمن 93

قالب وبلاگ
3manage.com [4]
شبهای سپید [14]
شعررادیکال [128]
[آرشیو(3)]

*یاس شیشه ای*
عشق و دوستی
دکتر شیخ آموزش مسایل جنسی
شبهای سپید
عشق و د وستی
دانلود رایگان 3manage.com
دلکده محمد
سایه های خیس(شعر)

تالار تخصصی اولی ها
.::شیر مرغ تا جون آدمیزاد::.

ترجمه توسط محمدباقری

دریافت کد قالب



دریافت کد ساعت